کلمه جو
صفحه اصلی

بد اندیش


مترادف بد اندیش : بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کج اندیش، بدنیت ، کینه جو، کینه وزر، جلاد، دژخیم

متضاد بد اندیش : نیک اندیش، نیکخواه

فارسی به انگلیسی

malicious, malignant, miscreant, malevolent, malicious

malevolent, malicious, malignant, miscreant


malicious, malignant, miscreant


فارسی به عربی

خبیث

مترادف و متضاد

malicious (صفت)
خبیی، بدکار، از روی بدخواهی، بد اندیش، از روی عناد

بدخواه، بددل، بدسگال، دژاندیش، کج‌اندیش، بدنیت ≠ نیک‌اندیش، نیکخواه


فرهنگ فارسی

( اسم ) آنکه در مورد دیگران اندیش. بد دارد بدنیت بدخواه مقابل نیک اندیش .

لغت نامه دهخدا

بداندیش. [ ب َ اَ ] ( نف مرکب ) بدگمان. متظنن. ( مهذب الاسماء ). بدسگال. بدخواه. ( از آنندراج ).آنکه در مورد دیگران اندیشه بد دارد. بدنیت. بدخواه. مقابل نیک اندیش. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او.
رودکی ( احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1101 ).
شنیدم که گشتاسب را خویش بود
پسر را همیشه بداندیش بود.
دقیقی.
روان تو شد بآسمان در بهشت
بداندیش تو بدرود هر چه کشت.
فردوسی.
نباشی بداندیش یا بدسگال
بکشور نخوانی مرا جز همال.
فردوسی.
چنین گفت و برخاست از پیش اوی
پر از مهر جان بداندیش اوی.
فردوسی.
بدین عید مبارک شادمان باد
بداندیشان او غمناک و غمخوار.
فرخی.
زین بهار نو قسمش طرب و شادی باد
قسم بدخواه و بداندیشش اندوه و الم.
فرخی.
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر.
فرخی.
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب و بهر بداندیش ملال.
فرخی.
هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی
با آنکه بداندیش بود سخت کمان است.
منوچهری.
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت این بداندیش زند.
( گرشاسب نامه )
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست.
( گرشاسب نامه ).
نشاید بداندیش بودن بسی
کند زندگی تلخ بر هر کسی.
( گرشاسب نامه ).
و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. ( منتخب قابوسنامه ).
یکی خیل چراگوی و دگر خیل چراجوی
این خلق بداندیش بدینگونه چرا اند.
ناصرخسرو.
او را یزدجرد گناهکار گفتندی از آنچه معیوب و بداندیش و بداندرون و خونخوار بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 74 ).
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را.
نظامی.
ره از شب چو روز بداندیش بود
وشاقی و شمعی روان پیش بود.
نظامی.
امین و بداندیش طشتند و مور
نشاید در او رخنه کردن بزور.
سعدی ( بوستان ).
چشم بداندیش که برکنده باد
عیب نماید هنرش در نظر.
سعدی ( گلستان ).

فرهنگ عمید

کسی که اندیشۀ بد دربارۀ دیگری داشته باشد، بدخواه، بددل، بدنیت.

پیشنهاد کاربران

بدکامه

بد خواه

بد فکر، بدون فکر

بدسگال

بد فکر، بد جستجو

شوم رای. ( ص مرکب ) که رای و نظر نحس و بد دارد. بداندیشه :
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم رای و شوم فن.
مولوی.


کلمات دیگر: