کلمه جو
صفحه اصلی

بدگمان


مترادف بدگمان : شکاک، ظنون، ظنین، کج اندیش

متضاد بدگمان : خوش گمان

فارسی به انگلیسی

cynical, distrustful, doubter, doubting thomas, dubious, paranoid, suspicious

cynical, distrustful, doubter, doubting Thomas, dubious, paranoid, suspicious


فارسی به عربی

مثیر للشک , مرتاب

مترادف و متضاد

defiant (صفت)
جسور، مخالف، مبارز، خیره چشم، بدگمان، بی اعتناء

suspicious (صفت)
بدگمان، مشکوک، ظنین، حاکی از بدگمانی

distrustful (صفت)
بدگمان، بی اعتقاد

mistrustful (صفت)
بدگمان، بی اعتقاد

شکاک، ظنون، ظنین، کج‌اندیش ≠ خوش‌گمان


فرهنگ فارسی

بدبین، کسی که گمان بد ببرد، گمان بد کردن
( صفت ) ۱ - کسی که سوئ ظن دارد آنکه گمان بد ببرد بد خیال . ۲ - رشک برنده حسود . ۳ - مغرض .

فرد دچار بدگمانی


فرهنگ معین

( ~. گُ )(ص مر. ) ۱ - کسی که سوءظن دارد. ۲ - حسود. ۳ - مغرض .

لغت نامه دهخدا

بدگمان. [ ب َ گ ُ / گ َ ] ( ص مرکب ) آنکه گمان بد داشته باشد. ( آنندراج ). سؤظن دار. بدخیال.شبهه دار. ( ناظم الاطباء ). متظنن. ( مهذب الاسماء ). سَیَّی ءالظن. ظنون. بدسگال. مقابل نیکوگمان :
هجیر ستیزنده بدگمان
که می داشت راز سپهبد نهان.
فردوسی.
بگفتار گرسیوز بدگمان
درفشی مکن خویشتن در جهان.
فردوسی.
چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81 ). و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است. ( تاریخ بیهقی ص 486 ). آدمیان بیشتر بر یکدیگر بدگمانند. ( منتخب قابوس نامه ص 50 ). پسر از سر نفرتی که داشت دلش بر صفای جانب او قرار نگرفتی و چنانکه گفته اند المسی نفور در حق او بدگمان بودی. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 357 ).
وآن بهر چیز بدگمان بودن
خوبیی را بزشتی آلودن.
نظامی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
نظامی.
همرهان نازنینم از سفر بازآمدند
بدگمانم تا چرا بی آن پسر بازآمدند.
کمال اسماعیل.
بدگمان باشد همیشه زشت کار
نامه خود خواند اندر حق یار.
مولوی.
بگذر از ظن خطا ای بدگمان
ان بعض الظن اثم آخر بخوان.
مولوی.
جایی نمی روی که دل بدگمان من
تا بازگشت تو به صد جا نمی رود.
صائب ( از آنندراج ).
|| دشمن. بدخواه. ( از ولف ). دشمن. بدنیت. ( یادداشت مؤلف ). مغرض.( از ناظم الاطباء ). بد اندیش. بدسگال. ( یادداشت مؤلف ) :
نگردیم زنده از این جنگ باز
نداریم ازین بدگمان چنگ باز.
دقیقی.
به ژوبین و خنجر به گرز و کمان
همی رزم جویند با بدگمان.
فردوسی.
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که بر جنگتان چیره شد بدگمان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی
بدخصال و بدفعال و بدگمان.
فرخی.
سرش سبز باد و دلش شادمان
ازو دور چشم بد بدگمان.
نظامی.
|| در بیت زیر ظاهراً معنی دژخیم و جلاد و میرغضب می دهد :
چو آید بفرمای تا در زمان
ببرد بخنجر سرش بدگمان.
( شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2671 ).
|| بی وفا. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به گمان شود.

فرهنگ عمید

بدبین، کسی که گمان بد ببرد، کسی که دربارۀ دیگری گمان بد بکند.

فرهنگستان زبان و ادب

{paranoiac} [روان شناسی] فرد دچار بدگمانی

پیشنهاد کاربران

سیاه دل

بددل


کلمات دیگر: