مترادف بدرگ : بدذات، بدجنس، بداصل، بدسرشت، بدطینت
بدرگ
مترادف بدرگ : بدذات، بدجنس، بداصل، بدسرشت، بدطینت
مترادف و متضاد
بدذات، بدجنس، بداصل، بدسرشت، بدطینت
فرهنگ فارسی
بداصل، بدذات، بدطینت، بدخو، سرکش
( صفت ) بد طینت بد ذات بد اصل .
( صفت ) بد طینت بد ذات بد اصل .
لغت نامه دهخدا
بدرگ. [ ب َ رَ ] ( ص مرکب ) بدسرشت. بدطینت. بدگوهر. بدگهر. بدآغاز. ( از آنندراج ). بدطینت. بدذات. بداصل. بدخواه. ( از ناظم الاطباء ). فرومایه. پست :
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
بدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم.
به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
تن خود به کوه سپند افکنی
بن و بیخ آن بدرگان برکنی.
فردوسی.
برآشفت پیران و دشنام دادبدو گفت کای بدرگ بدنژاد.
فردوسی.
چو دیدش گره زد بر ابرو ز خشم بدو گفت کای بدرگ شوخ چشم.
( گرشاسب نامه ).
|| چموش. شموس. یک دنده. ( یادداشت مؤلف ).به خاموشی ز مکر دشمن بدرگ مشو ایمن
که توسن گوش خواباند لگدها در قفا دارد.
صائب.
فرهنگ عمید
بداصل، بد ذات، بدطینت.
گویش مازنی
/bad rag/ خشن – خشمگین - بدقلق
پیشنهاد کاربران
نا نجیب
کلمات دیگر: