کلمه جو
صفحه اصلی

بدنما


مترادف بدنما : بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریه المنظر

متضاد بدنما : خوش نما، خوش ترکیب، خوش منظر

فارسی به انگلیسی

eyesore, mean, unsightly


eyesore, mean, unsightly, raunchy

eyesore, mean, unsightly, indecent


مترادف و متضاد

بدترکیب، بدشکل، بدمنظر، بدنمود، کریه‌المنظر ≠ خوش‌نما، خوش‌ترکیب، خوش‌منظر


squalid (صفت)
زننده، کثیف، چرک، ناپاک، بدنما، بد ظاهر

unsightly (صفت)
کریه، بد منظر، ناخوشایند، بدنما

فرهنگ فارسی

( اسم صفت ) بد شکل بد صورت زشت کریه المنظر.

فرهنگ معین

( ~. نَ ) (ص مر. ) ۱ - بدشکل ، زشت . ۲ - بسیار نازک و تُنُک . ۳ - نشان دهندة تمام بدن .

لغت نامه دهخدا

بدنما. [ب َ ن َ / ن ِ / ن ُ ] ( ص مرکب ) بدشکل و بی ظرافت و کریه المنظر و زشت. ( ناظم الاطباء ). چیزی که نمود خوب نداشته باشد. بدنمود. ( از آنندراج ). که خوش شکل نباشد. که بچشمها بد آید. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
پاک بود از شهوت و حرص و هوی
نیک کرد او لیک نیک بدنما.
مولوی.
مدان بد، هر آن بدنمایی که هست
که آن نیز نیکوست جایی که هست.
امیرخسرو.
برشع؛ مرد گول دفزک بدنما و بدخو. ( منتهی الارب ). || که مخالف آداب و رسوم ممدوحه باشد. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

هرچیزی که در نظر خوب نیاید، آنچه صورت ظاهرش خوشایند نباشد، بدنمود.


کلمات دیگر: