مترادف نزد : برابر، پیش، جلو، حضور، درحضور، روبرو، زی، عند، مقابل، نزدیک
نزد
مترادف نزد : برابر، پیش، جلو، حضور، درحضور، روبرو، زی، عند، مقابل، نزدیک
فارسی به انگلیسی
near, by the side of, with, [lit.] in the opinion of
by, side, with
فارسی به عربی
آلی , حول
مترادف و متضاد
برابر، پیش، پیش، جلو، حضور، درحضور، روبرو، زی، عند، مقابل، نزدیک
در، درباره، در حدود، راجع به، پیرامون، در باب، در شرف، با، قریب، در اطراف، نزدیک، نزد، در صدد، دور تا دور
در، نزد، طرف، بر حسب، در برابر، به، بسوی، پیش، بطرف، برای، سوی، تا نسبت به، روبطرف
قریب، نزدیک، نزد، سر
فرهنگ فارسی
۱ - پیش نزدیک : مدادشمانزدمن است .۲ - درنظر بعقیده : همچولطف صاحب صاحبقران تصویراو نزداهل عقل ودل باجان برابر آمده . ( لباب الباب .نف.۳ ) ۴ - حدودقریب ( زمانی ): چونزدده ودورسانیدسال برافراخت یال یلی پورزال . ( منسوب به فردوسی )
مخفف نزدیک است پهلوی کنار
مخفف نزدیک است پهلوی کنار
فرهنگ معین
(نَ ) (حراض . ) نزدیک ، پیش .
لغت نامه دهخدا
نزد. [ ن َ دِ ] ( حرف اضافه ، ق ) اوستا:نزده ( نزدیک )، هندی باستان : ندیس ، ندیشته ، کردی و افغانی : نیزدِ ، سریکلی : نیزد . به معنی : قریب ِ... پهلوی ِ... جنب ِ... ( حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مخفف نزدیک است. ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ). نزدیک ِ. در نزدیکی ِ. پهلوی ِ. کنارِ. ( ناظم الاطباء ). بَرِ. به خدمت ِ. به حضورِ :
به راه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا به نزد پادشاهی.
که نزد نیا جای دستور داشت.
چرا با زره نزد شاه آمدی.
بگفت آن سخن گفتن پهلوان.
بدان نامور تختگاه آمدند.
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای.
بزرگان به نزد شهنشه شدند.
به نزد فریبرز و طوس و گوان.
کس را نبود مرتبت و کامروائی.
ز نالیدنش تابه مردن قریب.
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران به نام.
به هر کشوری نزد هر نامدار.
خبر نزد پور فریدون رسید.
یکی تخت بودی سرش نزد ماه
نشسته بر آن تخت کاوس شاه.
چو نزد ده و دو رسانید سال
برافروخت یال یلی پور زال.
هنر نزد ایرانیان است و بس
به راه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا به نزد پادشاهی.
رودکی.
سیامک خجسته یکی پور داشت که نزد نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
گر ایدر چنین بی گناه آمدی چرا با زره نزد شاه آمدی.
فردوسی.
بیامد کلینوش نزد گوان بگفت آن سخن گفتن پهلوان.
فردوسی.
همه شادمان نزد شاه آمدندبدان نامور تختگاه آمدند.
فردوسی.
- به نزدِ ؛ به برِ. به حضورِ. به پهلوی ِ. به پیش ِ : اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای.
فردوسی.
بدان مرز و بوم اندر آگه شدندبزرگان به نزد شهنشه شدند.
فردوسی.
چو برزو چنان دید آمد دوان به نزد فریبرز و طوس و گوان.
فردوسی.
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق کس را نبود مرتبت و کامروائی.
منوچهری.
کهن سالی آمد به نزد طبیب ز نالیدنش تابه مردن قریب.
سعدی.
|| زی. به سوی ِ. جانب ِ. به : نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران به نام.
رودکی.
نبشتند پس نامه از شهریاربه هر کشوری نزد هر نامدار.
فردوسی.
چو لشکر به نزدیک جیحون رسیدخبر نزد پور فریدون رسید.
فردوسی.
|| نزدیک به. قریب به : یکی تخت بودی سرش نزد ماه
نشسته بر آن تخت کاوس شاه.
فردوسی.
شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی مترصد بنشست. ( سندبادنامه ص 326 ). || در حدودِ. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). نزدیک به : چو نزد ده و دو رسانید سال
برافروخت یال یلی پور زال.
( منسوب به فردوسی از حاشیه برهان چ معین ).
|| در دست ِ. در تصرف ِ. پیش ِ. پهلوِ. ( فرهنگ نظام ). مختص ِ. خاص ِ. ازآن ِ : هنر نزد ایرانیان است و بس
نزد. [ ن َ دِ ] (حرف اضافه ، ق ) اوستا:نزده (نزدیک )، هندی باستان : ندیس ، ندیشته ، کردی و افغانی : نیزدِ ، سریکلی : نیزد . به معنی : قریب ِ... پهلوی ِ... جنب ِ... (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین ). مخفف نزدیک است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ). نزدیک ِ. در نزدیکی ِ. پهلوی ِ. کنارِ. (ناظم الاطباء). بَرِ. به خدمت ِ. به حضورِ :
به راه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا به نزد پادشاهی .
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .
گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی .
بیامد کلینوش نزد گوان
بگفت آن سخن گفتن پهلوان .
همه شادمان نزد شاه آمدند
بدان نامور تختگاه آمدند.
- به نزدِ ؛ به برِ. به حضورِ. به پهلوی ِ. به پیش ِ :
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای .
بدان مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به نزد شهنشه شدند.
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس و گوان .
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تابه مردن قریب .
|| زی . به سوی ِ. جانب ِ. به :
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران به نام .
نبشتند پس نامه از شهریار
به هر کشوری نزد هر نامدار.
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید.
|| نزدیک به . قریب به :
یکی تخت بودی سرش نزد ماه
نشسته بر آن تخت کاوس شاه .
شبی بیامد و نزد رخنه ٔ شارستان که روباه درآمدی مترصد بنشست . (سندبادنامه ص 326). || در حدودِ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نزدیک به :
چو نزد ده و دو رسانید سال
برافروخت یال یلی پور زال .
|| در دست ِ. در تصرف ِ. پیش ِ. پهلوِ. (فرهنگ نظام ). مختص ِ. خاص ِ. ازآن ِ :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارندشیر ژیان را به کس .
|| طرف ِ. جانب ِ.
- از نزدِ ؛ از طرف ِ. از جانب ِ :
سپاهی که از نزد خسرو شدی
بر او روزگار کهن نو شدی .
|| کنارِ. نزدیک ِ.
- نزد آب ؛ مجازاً، ساحل . (یادداشت مؤلف ) :
به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرانزد آب .
|| در نظرِ. به سلیقه ٔ. به عقیده ٔ. به رأی ِ :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ .
نزد تو آماده و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .
گاو خاموش نزد مرد خِرَد
به از آن ژاژخای صد بار است .
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامه آور اوست .
نزد خر خرمهره و گوهر یکی است .
- به نزدِ ؛ به عقیده ٔ. به سلیقه ٔ. به نظرِ. در نظرِ :
به نزد کهان و به نزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان .
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
به نزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال .
به نزد من آنکس نکوخواه توست
که گوید فلان چاه در راه توست .
به نزد آنکه جانش در تجلی است
همه عالم کتاب حق تعالی است .
|| در مقابل ِ. برابرِ. با مقایسه ٔ :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد به زیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب .
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش .
به راه اندر همی شد شاه راهی
رسید او تا به نزد پادشاهی .
رودکی .
سیامک خجسته یکی پور داشت
که نزد نیا جای دستور داشت .
فردوسی .
گر ایدر چنین بی گناه آمدی
چرا با زره نزد شاه آمدی .
فردوسی .
بیامد کلینوش نزد گوان
بگفت آن سخن گفتن پهلوان .
فردوسی .
همه شادمان نزد شاه آمدند
بدان نامور تختگاه آمدند.
فردوسی .
- به نزدِ ؛ به برِ. به حضورِ. به پهلوی ِ. به پیش ِ :
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای .
فردوسی .
بدان مرز و بوم اندر آگه شدند
بزرگان به نزد شهنشه شدند.
فردوسی .
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس و گوان .
فردوسی .
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .
منوچهری .
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تابه مردن قریب .
سعدی .
|| زی . به سوی ِ. جانب ِ. به :
نزد آن شاه زمین کردش پیام
داروئی فرمای زامهران به نام .
رودکی .
نبشتند پس نامه از شهریار
به هر کشوری نزد هر نامدار.
فردوسی .
چو لشکر به نزدیک جیحون رسید
خبر نزد پور فریدون رسید.
فردوسی .
|| نزدیک به . قریب به :
یکی تخت بودی سرش نزد ماه
نشسته بر آن تخت کاوس شاه .
فردوسی .
شبی بیامد و نزد رخنه ٔ شارستان که روباه درآمدی مترصد بنشست . (سندبادنامه ص 326). || در حدودِ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نزدیک به :
چو نزد ده و دو رسانید سال
برافروخت یال یلی پور زال .
(منسوب به فردوسی از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
|| در دست ِ. در تصرف ِ. پیش ِ. پهلوِ. (فرهنگ نظام ). مختص ِ. خاص ِ. ازآن ِ :
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارندشیر ژیان را به کس .
فردوسی .
|| طرف ِ. جانب ِ.
- از نزدِ ؛ از طرف ِ. از جانب ِ :
سپاهی که از نزد خسرو شدی
بر او روزگار کهن نو شدی .
فردوسی .
|| کنارِ. نزدیک ِ.
- نزد آب ؛ مجازاً، ساحل . (یادداشت مؤلف ) :
به مادر چنین گفت افراسیاب
فرستاد و خواند مرانزد آب .
فردوسی .
|| در نظرِ. به سلیقه ٔ. به عقیده ٔ. به رأی ِ :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
اگر زادمردی نباشد سترگ .
رودکی .
نزد تو آماده و آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .
رودکی .
گاو خاموش نزد مرد خِرَد
به از آن ژاژخای صد بار است .
ناصرخسرو.
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامه آور اوست .
خاقانی .
نزد خر خرمهره و گوهر یکی است .
مولوی .
- به نزدِ ؛ به عقیده ٔ. به سلیقه ٔ. به نظرِ. در نظرِ :
به نزد کهان و به نزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان .
فردوسی .
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه به نزد من حق بود.
حصیری .
به نزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
سنائی .
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال .
سوزنی .
به نزد من آنکس نکوخواه توست
که گوید فلان چاه در راه توست .
سعدی .
به نزد آنکه جانش در تجلی است
همه عالم کتاب حق تعالی است .
شبستری .
|| در مقابل ِ. برابرِ. با مقایسه ٔ :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد به زیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب .
رودکی .
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش .
سوزنی .
فرهنگ عمید
۱. پیش، پیش کسی.
۲. در کنار یا برابر کسی.
۳. در نظرِ.
۲. در کنار یا برابر کسی.
۳. در نظرِ.
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی نَزِدْ: می افزاییم(جزمش به دلیل جواب واقع شدن برای جمله قبلی است )
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
ریشه کلمه:
زید (۶۲ بار)
معنی أَثَاماً: سزا-مجازات - کیفر سخت
معنی أَثْخَنتُمُوهُمْ: بسیار آنها را کشتید- برآنها غلبه کردید - آنان را از قدرت و توان انداختید (کلمه اثخان به معنای بسیار کشتن ، و غلبه و قهر بر دشمن است . کلمه ثِخَن به معنی غلظت و بی رحمی است و اثخان کسی به معنی بازداشتن و مانع حرکت وجنبش او شدن است مثلاً با کشتن او . د...
معنی أَثَرِ: اثر-جای پا
معنی أَثَرْنَ: زیر ورو کردند-برپا نمودند
معنی أَثَرِی: در پی من
معنی أَثْقَالاًَ: بارهای سنگین
معنی أَثْقَالَکُمْ: بارهای سنگینتان
معنی أَثْقَالَهَا: بارهای سنگینش
معنی أَثْقَالَهُمْ: بارهای سنگینشان
معنی أَثْقَلَت: آن زن سنگین شد
معنی أَثْلٍ: نام گیاهی بی میوه(طرفاء)
ریشه کلمه:
زید (۶۲ بار)
wikialkb: نَزِد
جدول کلمات
پیش
پیشنهاد کاربران
لدن
لدی
ریشه واژه نسبت و تناسب و مناسبت و مناسب است
خدمت
پنجاه پسر اسیر کرده به شهر کرمان خدمت سلطان فرستاد.
پنجاه پسر اسیر کرده به شهر کرمان خدمت سلطان فرستاد.
( گویش تهرانی )
دمِ پَر = دم دست ، نزدیک:دم پرش نرو!
دمِ پَر = دم دست ، نزدیک:دم پرش نرو!
. . . . . . . in the sight of
کلمات دیگر: