کلمه جو
صفحه اصلی

بی طاقت


مترادف بی طاقت : بی تاب، بی صبر، بی قرار، کم حوصله، ناآرام، ناصبور

متضاد بی طاقت : حمول، شکیبا، صبور

برابر پارسی : ناتوان، بی تاب، نا شکیب

فارسی به انگلیسی

impatient, unable to bear pain, wanting fortitude

impatient


مترادف و متضاد

بی‌تاب، بی‌صبر، بی‌قرار، کم‌حوصله، ناآرام، ناصبور ≠ حمول، شکیبا، صبور


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - ناتوان ضعیف بی تاب . ۲ - بی صبر ناشکیبا .

لغت نامه دهخدا

بی طاقت. [ ق َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + طاقت ) ضعیف و ناتوان. ( آنندراج ). بدون توانایی. ( ناظم الاطباء ). بی تاب و توان :
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان.
ناصرخسرو.
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت.
سعدی.
خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.
سعدی.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن ؛ بی توان شدن. بی توش شدن : سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. ( گلستان ، باب سوم ).
- بی طاقت گشتن ؛ بی توان گشتن. بیتاب گشتن : سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. ( کلیله و دمنه ).
|| بی تاب. ( ناظم الاطباء ). بی صبر و بی تحمل :
چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت
بهواداری آن سروخرامان بروم.
حافظ.
- بی طاقت و تاب شدن ؛ بی صبر و تحمل شدن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

۱. بی تاب.
۲. ناتوان، بی تاب و توان.
۳. ناشکیبا.

واژه نامه بختیاریکا

رو رَهدِه

پیشنهاد کاربران

بی تاب، بی صبر، بی قرار، کم حوصله، ناآرام، ناصبور


کلمات دیگر: