بی غم. [ غ َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + غم ) آنکه غم نداشته باشد. ( آنندراج ). بی رنج. بدون اندوه. عاری از حزن و ملامت. ( ناظم الاطباء ). بی اندوه. بدون غصه. خلی. سالی. ( یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت دانی که کس در جهان
ندارد دل بی غم اندر نهان.
فردوسی.
گر آنجا که رفتی خوش و خرمست
چنان چون بباید دلت بی غمست.
فردوسی.
همه همچنان شاد و خرم زیید
بی آزار باشید و بی غم زیید.
فردوسی.
ای سرای تو نعیم دگر و زائر تو
سال و مه بی غم و دلشاد نشسته به نعیم.
فرخی.
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی.
سعدی.
دلم تا عشقباز آمد درو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی بینم.
سعدی.
ما بی غمان مست ِ دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
|| ( در تداول عامه ) بی درد. || بیرگ. ( فرهنگ عامیانه جمالزاده ). بی خیال. لاقید.