کلمه جو
صفحه اصلی

تیزی


مترادف تیزی : برایی، برندگی ، تندی، حدت، تندخویی، خشونت، غضب، قهر، دم، لبه

متضاد تیزی : کندی

فارسی به انگلیسی

acuity, edge, incision, incisiveness, jag, keenness, prong, salience, sharpness, snag, teeth, tine, shrillness, pungency, swiftness, taper

sharpness, shrillness, pungency, swiftness


acuity, edge, incision, incisiveness, jag, keenness, prong, salience, sharpness, snag, teeth, tine


فارسی به عربی

شدة الحزن

مترادف و متضاد

edge (اسم)
کنار، مرز، سر، تیزی، لبه، کناره، ضلع، نبش

verjuice (اسم)
ترشی، تیزی، ابلیمو، ابغوره، اب سیب ترش، اب ترش میوه نرسیده

acuteness (اسم)
زیرکی، ذکاوت، حدت یا شدت، تیزی

sharpness (اسم)
تیزی، هشیاری، برندگی

poignancy (اسم)
تیزی، تلخی، زنندگی، حادی

trenchancy (اسم)
تیزی، برندگی، قاطعی

برایی، برندگی ≠ کندی


۱. برایی، برندگی ≠ کندی
۲. تندی
۳. حدت، تندخویی، خشونت، غضب، قهر
۴. دم، لبه


فرهنگ فارسی

۱- تیزبودن تندبودن مقابل کندی . ۲- حدت طعم ( فلفل زنجبیل و غیره ) . ۳- ( اسم ) زنجبیل . ۴- یکی از آهنگهای موسیقی . یا تیزی با خرز. پرده ایست از موسیقی قدیم . یاتیزی راست . نغمه ایست ازموسیقی قدیم گردانیه .

لغت نامه دهخدا

تیزی. ( حامص ) تیز بودن. تند بودن. مقابل کندی. ( فرهنگ فارسی معین ).... معنی دیگر، که در مقابل کندی باشد خود ظاهر است. ( برهان ). مقابل کندی چون تیزی تیر و تیغ و جز آن و سرشار از صفات اوست و با لفظ دادن و داشتن مستعمل... ( آنندراج ).... تندی و برندگی. ( ناظم الاطباء ). غرار. برندگی. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه بیمار.
؟ ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| باریکی و برندگی ، مانند سوزن و خار و هرچیزی که نوکی باریک و فرورونده دارد :
گلبن تازه ای و نیست ترا
چون گل نخل بند تیزی خار.
خاقانی.
نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام.
صائب ( از آنندراج ).
|| سوزش. ( ناظم الاطباء ) :
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه با سگ می سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش.
( مثنوی چ خاور ص 83 ).
|| خشم. تندی. خشونت. تندخویی :
بدادی به تندی و تیزی به باد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد.
فردوسی.
که تیزی نه کار سپهبدبود
سپهبد که تیزی کند بد بود.
فردوسی.
کنون روز تیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است.
فردوسی.
بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.
فردوسی.
ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی.
فرخی.
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی.
( ویس و رامین ).
به نرمی گر سخن رانی همی ران
که از تیزی به رنج آید دل و جان.
ناصرخسرو.
گفتم که مکن میرپدر تندی و تیزی
رحم آر برین خسته دل کوفته سربر.
سوزنی.
مباداکز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی.
نظامی.
شیر می گفت از سر تیزی و خشم
کزره گوشم عدو بربست چشم.
مولوی.
|| حدت طعم ( فلفل ،زنجبیل و غیره ). ( فرهنگ فارسی معین ). حمازت. زبان گزی چنانکه در پنیر کهنه و شراب و جز اینها. ( از یادداشتهای مرحوم دهخدا ) :
چرا آب در جام می افکنی
که تیزی نبید کهن بشکنی

تیزی . (حامص ) تیز بودن . تند بودن . مقابل کندی . (فرهنگ فارسی معین ). ... معنی دیگر، که در مقابل کندی باشد خود ظاهر است . (برهان ). مقابل کندی چون تیزی تیر و تیغ و جز آن و سرشار از صفات اوست و با لفظ دادن و داشتن مستعمل ... (آنندراج ). ... تندی و برندگی . (ناظم الاطباء). غرار. برندگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه ٔ بیمار.

؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


|| باریکی و برندگی ، مانند سوزن و خار و هرچیزی که نوکی باریک و فرورونده دارد :
گلبن تازه ای و نیست ترا
چون گل نخل بند تیزی خار.

خاقانی .


نامدار از کان برآید درزمان من عقیق
تیزی الماس دارد ناخن اندیشه ام .

صائب (از آنندراج ).


|| سوزش . (ناظم الاطباء) :
خرفروشانه دو سه زخمش بزد
کرد با خر آنچه با سگ می سزد
خر جهنده گشت از تیزی نیش
کو زبان تا خر بگوید حال خویش .

(مثنوی چ خاور ص 83).


|| خشم . تندی . خشونت . تندخویی :
بدادی به تندی و تیزی به باد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد.

فردوسی .


که تیزی نه کار سپهبدبود
سپهبد که تیزی کند بد بود.

فردوسی .


کنون روز تیزی و کین جستن است
رخ از خون دیده گه شستن است .

فردوسی .


بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.

فردوسی .


ای دوست به یک سخن ز من بگریزی
خوی تو نبد به هر حدیثی تیزی .

فرخی .


ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی .

(ویس و رامین ).


به نرمی گر سخن رانی همی ران
که از تیزی به رنج آید دل و جان .

ناصرخسرو.


گفتم که مکن میرپدر تندی و تیزی
رحم آر برین خسته دل کوفته سربر.

سوزنی .


مباداکز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی .

نظامی .


شیر می گفت از سر تیزی و خشم
کزره گوشم عدو بربست چشم .

مولوی .


|| حدت طعم (فلفل ،زنجبیل و غیره ). (فرهنگ فارسی معین ). حمازت . زبان گزی چنانکه در پنیر کهنه و شراب و جز اینها. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
چرا آب در جام می افکنی
که تیزی نبید کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با می گسار
که بی آب جامی پر از می بیار.

فردوسی .


|| حدت و سختی . (ناظم الاطباء). حدت . سورت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهارش آتش و آب .

مسعودسعد.


به تیزی دم من بود ویری غم من
خروش سینه ٔ من داشت جوش غصه ٔ من .

خاقانی .


یا رب چه دولت است این ، کز تازگی و تیزی
هر ساعتش فتوحی بر سان تازه بینی .

خاقانی .


|| تندی بوی ، چنانکه در خردل و پیاز و سیر و ترب . حروه . حراوه . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || مقاومت . ستیزه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تا باد نجنبد نشود خوزپشه پاک
چون آتش برخیزد تیزی نکند خار.

منوچهری (از یادداشت ایضاً).


|| بی باکی . تهور : سید در مقام غرور به آخر پایه ٔ نردبان رسیده بود تهورو تیزی کرد و به پیش آن لشکر باز شد و هرچه محمدبن هرون آهستگی فرمود، تعجیل کرد. (تاریخ طبرستان ). || حرارت . شدت گرمی . سوزندگی . اشتداد، در صفت آتش و جز آن : هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد... و تیزی آتش خشم به آب حلم بنشاند... هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ).چو برق از تیغ بدرخشد تو پنداری یکی زنگی ز خرگاهی به خرگاهی دواند پاره ٔ اخگر براه اندر از آن اخگر بسوزد دستش از تیزی یکی زآن درد بخروشد بره برفکند آذر. (از تاج المآثر). || رواج . گرمی . روائی .رونق داشتن در صفت بازار :
راه ندانی چه روی پیش ما
بر طمع تیزی بازار خویش .

ناصرخسرو.


ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد و داد کن امروز به تیزی بازار.

سوزنی .


گل رخا تیزی بازار تو امروز بود
وای فردا که شود رسته ز گلزار تو خار.

سوزنی .


|| سرعت . شتاب . شتافتن . تندی . عجله :
عنان را بپیچید و بگرفت راه
همی شد به تیزی چو ابر سیاه .

فردوسی .


به سالار گفتی که سستی مکن
همان تیزی و پیشدستی مکن .

فردوسی .


از آن پس که با خوارمایه سپاه
به تیزی برفتم ز درگاه شاه .

فردوسی .


نه تیزی نه سستی بکار اندرون
خرد باد جان ترا رهنمون .

فردوسی .


برفتن زتیزی چو فرمان سلطان
بخوردن ز خوشی چو عیش توانگر.

فرخی .


هم او به نرمی باد و هم او به تیزی آب
هم او به جستن آتش هم او بهنگ تراب .

(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


به تیزی به از اسب تازی دوم
سه منزل به یک تگ به بازی دوم .

اسدی .


چنان گمان بودم کآسیاب گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانی .

مسعودسعد.


عمر همچون جوی ، نونو می رسد
مستمری می نماید در جسد
آن ز تیزی مستمرشکل آمده ست
چون شررکش تیز جنبانی بدست .

(مثنوی چ خاور ص 25).


|| قوت وقدرت بینائی : و هرچه فم معده را برنجاند چشم را و تیزی بصر را سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (اِ) به معنی عربی است و مراد از آن عربی نژادان فارسی زبانان باشند عموماً و ایشان را تازیک و تاجیک نیز خوانند. (برهان ) (آنندراج ). عربی ؛ یعنی عربی نژاد فارسی زبان . (ناظم الاطباء). تازی ؛ یعنی عربی عموماً. (فرهنگ رشیدی ). پارسی زبانان تازی را گویند عموماً. یعنی عربی . (فرهنگ جهانگیری ). || اسب تازی را گویند خصوصاً. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (فرهنگ جهانگیری ). و این بطریق اماله است . (فرهنگ رشیدی )... لیکن در غیر شعر خسرو یافته نشد. (فرهنگ رشیدی ) :
جنبش تیزی سواران دلیر
لرزه می افکند بر اندام شیر.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ).
چون روز شد بلند شه مشتری سوار
دامن کشان به تیزی خورشید شد سوار.

امیرخسرو (از فرهنگ رشیدی ).


|| زنجبیل را نیز گفته اند. (برهان ) (آنندراج ). زنجبیل . (فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || یکی از آهنگهای موسیقی . (فرهنگ فارسی معین ) : و مغنیان هموم این قول را در پرده ٔ احزان حسینی بر آهنگ تیزی مخالف راست کرده که ... (جهانگشای جوینی ). || نوک و نقطه و سر... (ناظم الاطباء).

دانشنامه عمومی

تیزی (معسکر). تیزی (به عربی: تیزی) یک شهرداری در الجزایر است که در استان معسکر واقع شده است. تیزی ۱۰٬۹۱۵ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای الجزایر

پیشنهاد کاربران

تیزی در پهلوی در ریخت تزیه tēzīh بکار می رفته است .
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 342. )



کلمات دیگر: