کلمه جو
صفحه اصلی

حالا


مترادف حالا : اکنون، الان، الحال، اینک، حال، حالیا، فعلاً

متضاد حالا : بعداً، قبلاً

برابر پارسی : اکنون، هم اکنون، اینک، اینگاه، کنون، ایدون، امروزه

فارسی به انگلیسی

now, at present, in a moment, nonce, presently, yet

now, at present, in a moment


with regard to health


now, nonce, present, presently, yet


فارسی به عربی

الآن

عربی به فارسی

انا , فورا , بيدرنگ


مترادف و متضاد

now (قید)
فعلا، حالا، اکنون، اینک، در این لحظه

at present (قید)
حالا

in a moment (قید)
حالا

اکنون، الان، الحال، اینک، حال، حالیا، فعلاً ≠ بعداً، قبلاً


فرهنگ فارسی

اکنون، این زمان، زمانی که در آن هستیم
اکنون درین وقت الان الحال : (( حالا فرصت ندارم . ) )
فی الفور در حال

فرهنگ معین

[ ع . حالاً ] (ق . ) اکنون ، در این وقت .

لغت نامه دهخدا

حالا. ( ازع ، ق ، اِ ) اکنون. کنون. اینک. نَک. نون. الاَّن. امروز. ایدر. ایمه. همیدون. ایدون. فی الحال. این زمان. در همین وقت. در همین حال. در همین زمان :
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی.
|| فوراً. معجلاً. عاجلاً. || یک دم. ( لغت نامه اسدی ص 515 ). || پیشادست. سَلَم. نقد. || از حالا؛ از هم اکنون. از این ببعد: از حالا تا فردا؛ از امروز تا فردا.
( حالاً ) حالاً. [ لَن ْ ] ( ع ق ) فی الفور. درحال.

حالا. (ازع ، ق ، اِ) اکنون . کنون . اینک . نَک . نون . الاَّن . امروز. ایدر. ایمه . همیدون . ایدون . فی الحال . این زمان . در همین وقت . در همین حال . در همین زمان :
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.

سعدی .


|| فوراً. معجلاً. عاجلاً. || یک دم . (لغت نامه ٔ اسدی ص 515). || پیشادست . سَلَم . نقد. || از حالا؛ از هم اکنون . از این ببعد: از حالا تا فردا؛ از امروز تا فردا.

فرهنگ عمید

زمانی که در آن هستیم، الحال، فی الحال، اکنون، این زمان.

فرهنگ فارسی ساره

اکنون، کنون، اینگاه


گویش اصفهانی

تکیه ای: alân(a) / hat
طاری: hatun
طامه ای: hat
طرقی: hat / hatu
کشه ای: hatu
نطنزی: had


واژه نامه بختیاریکا

ای سَو

جدول کلمات

کنون

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
سامپَر ( سنسکریت: سامپرَتَم )
ایدام، اَدیا ( سنسکریت )
نونام ( سنسکریت: نونَم )
اَسات ( سنسکریت: اَثاتَس )
اکنون، اینک ( پارسی دری )

در این زمان

for the time being

اکنون، الان، الحال، اینک، حال، حالیا، فعلاً، اینگاه، کنون، ایدون، امروزه

در این موقع

همی. [ هََ ] ( پیشوند ) به جهت استمرار و امتداد در فعل آید و پیش یا پس از فعل قرار گیرد. ( از آنندراج ) :
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آیدهمی.
رودکی.
به راه اندر همی شد، شاهراهی
همی شد تا بنزد پادشاهی.
رودکی.
همی گفت کاین رسم گهبذ نهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور.
به کردار، نیکی همی کردمی
وز الفغده خود همی خوردمی.
ابوشکور.
خورشید تیغ تیز تو را آب میدهد
مریخ نوک نیزه تو سان همی زند.
ابوشکور.
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیست بخواهم شدن همی به کرانه.
کسایی.
پدرْت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی.
فردوسی.
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آمد همی بر سرم.
فردوسی.
برفتند گردان تازی ز جای
همی سر ندانست جنگی ز پای.
فردوسی.
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی.
زو دوست ترم هیچ کسی نیست وگر هست
آنم که همی گویم پازند قران است.
فرخی ( از لغت فرس اسدی ص 100 ) .
همی نگون شود از هیبت نهیب تو را
به ترک ، خانه خان و به هند رایت رای.
عنصری.
رزبان گفت چه رای است و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی ؟
منوچهری.
همی دوم به جهان اندر از پی روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
ایشان در زیر قبای من همی پریدندی. ( تاریخ بیهقی ) . همی گوید ابوالفضل محمدبن حسین البیهقی. . . ( تاریخ بیهقی ) .
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.
ناصرخسرو.
روزی و عمر خلق به تقدیر ایزدی
این دستها همی بنویسند و بسترند.
ناصرخسرو.
ایوان کسری به مداین. . . شاپور ذوالاکتاف بنا افکند و بعد از او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. ( نوروزنامه ) .
در فراق آن نگار گلرخ شمشادقد
لاله رخسار من چون زعفران گردد همی.
رشید وطواط.
سنگی است که گوهری را همی شکند. ( گلستان ) .
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی.
حافظ.


کلمات دیگر: