طعنه زدن . [ طَ ن َ
/ ن ِ زَ دَ] (مص مرکب ) عیبجوئی کردن . || مجازاً، توبیخ و سرزنش کردن . بد گفتن . خرده گرفتن
: به دل کین همی داشت [ گرزم ] ز اسفندیار
ندانم چه شان بود ز آغاز کار
هر آنجا که آواز او آمدی
از او زشت گفتی و طعنه زدی .
دقیقی (از شاهنامه ).
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
کسائی .
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ .
خطیری .
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه دُر است آنکه یتیم .
اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
چند زنی طعنه ٔ باطل که تو
مرتبت یاران را منکری .
ناصرخسرو.
طعنه چه زنی مر مرا بدان کم
از خانه براندند اهل عصیان .
ناصرخسرو.
ز رغم آنکه به خاقانی تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی .
خاقانی .
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده .
خاقانی .
بر طرز عنصری رَوَد و خصم عنصری است
کاندر قصیده هاش زند طعنه های چست .
خاقانی .
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند.
خاقانی .
مرا طعنه مزن در عشق فرهاد
به نیکی کن غریب مرده را یاد.
نظامی .
چه طعنه زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بی قراری .
عطار.
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچکس .
مولوی .
آنکه میلرزد ز بیم رد او
آنکه طعنه میزند بر جد او.
مولوی .
طعنه بر عیب دیگران مزنید.
(گلستان ).
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم .
سعدی .
یاسمین روئی که سرو قامتش
طعنه بر بالای عرعر میزند.
سعدی .
چون صدف پروردم اندر سینه دُرّ معرفت
تا به جوهر طعنه بر دُرهای دریائی زدم .
سعدی .
طعنه برحیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند.
سعدی .
به طعنه ای زده باد آنکه بر تو خواهد بد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای .
سعدی .
کجائی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب .
سعدی .
ترا آسمان خطبه مسجد نوشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت .
سعدی .
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین .
سعدی (بوستان ).
طعنه بر من مزن به صورت زشت
ای تهی از فضیلت انصاف
تن بود چون غلاف و جان شمشیر
کار شمشیر میکند نه غلاف .
جامی (بهارستان ).
سزد گر طعنه حیوانی زند بر زاهدان طالب
که باز از دست ساقی جرعه ای نوشید و آدم شد.
طالب آملی (از آنندراج ).
-
امثال :
گذشت آنکه عرب طعنه بر عجم میزد .