کلمه جو
صفحه اصلی

عاقل


مترادف عاقل : باهوش، بخرد، تیزهوش، حکیم، خردمند، دانا، ذکی، رشید، زیرک، فهمیده، لبیب، هوشمند، هوشیار

متضاد عاقل : جاهل، نادان

برابر پارسی : خردمند، اندیشمند، پخته، دانا، زیرک، هوشمند

فارسی به انگلیسی

wise, intelligent, judcious, rational, sage, lucid, clearheaded, judicious, reasonable, right, ripe, stable, thinking, understanding, well-balanced, wise man

wise


wise man


clearheaded, intelligent, judicious, lucid, rational, reasonable, right, ripe, sage, stable, thinking, understanding, well-balanced, wise


فارسی به عربی

حذر , حکیم , صاحی

عربی به فارسی

معقول , محسوس , مشهود , بارز


فرهنگ اسم ها

اسم: عاقل (پسر) (عربی) (تلفظ: āqel) (فارسی: عاقِل) (انگلیسی: aghel)
معنی: دانا، هوشیار، آن که از سلامت عقل برخوردار است، آن که عقلش خوب کار می کند، دارای بهره ی هوشی بالا، خردمند

(تلفظ: āqel) (عربی) آن که از سلامت عقل برخوردار است ؛ آن که عقلش خوب کار می‌کند ؛ دارای بهره‌ی هوشی بالا ؛ خردمند .


مترادف و متضاد

sage (اسم)
عاقل، مریم گلی، حکیم، سلوی

sapient (اسم)
عاقل، دانشمند

witan (اسم)
عاقل

sapiential (صفت)
عاقل

wise (صفت)
فکور، معقول، دانا، عاقل، با خرد، پر مایه، عارف، خردمند، فرزانه

sage (صفت)
فکور، دانا، عاقل، بصیر، بافراست

sober (صفت)
هوشیار، سنگین، عاقل، بهوش، متین، موقر، میانه رو

witty (صفت)
شوخ، عاقل، ظریف، کنایه دار، بذله گو، لطیفه گو، لطیفه دار

gash (صفت)
زشت، زیرک، عاقل، خوش لباس، بد منظر

canny (صفت)
زیرک، عاقل، دارای عقل معاش

oracular (صفت)
عاقل، الهامی، غیبی، وابسته به غیب گویی، وابسته به وحی

باهوش، بخرد، تیزهوش، حکیم، خردمند، دانا، ذکی، رشید، زیرک، فهمیده، لبیب، هوشمند، هوشیار ≠ جاهل، نادان


فرهنگ فارسی

داناوهوشیاروزیرک، خردمندونیزعاقل، دهنده دیه مقتول
( اسم صفت ) ۱ - خرد مند با عقل . ۲ - هوشیار زیرک جمع عقلائ . یا عاقل عاقل . خردمند کامل عیار . ۳ - کسی که دوران جوانی را گذرانیده .
دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در ۳۵ هزار گزی جنوب باختری میانه و ۳۵ هزار گزی راه شوسه تبریز و میانه و ۲٠ هزار گزی راه آهن میانه و مراغه .

فرهنگ معین

(ق ) [ ع . ] (ص . ) خردمند.

لغت نامه دهخدا

عاقل. [ ق ِ ] ( ع ص )خردمند. دانا. هوشیار و زیرک. ( ناظم الاطباء ). ج ، عقلاء و عُقّال و عاقلون. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). مقابل دیوانه :
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل.
منوچهری.
عاقل کامل تأمل در این حکایت کند. ( کلیله و دمنه ). و بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. ( کلیله و دمنه ).
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه داناخود ستیزد با سبکبار.
سعدی ( گلستان ).
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست.
سعدی ( بوستان ).
|| آهو و آهوئی که بر کوه بلند رود. ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || دهنده دیه کشته شده. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || عصبه مرد که وارث او شوند مانند پدر و جد تا هر طبقه که بالا رود و فرزند فرزندتا هر طبقه که پائین رود. ( منتهی الارب ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) وادیی است که اِمَرة در بالای آن و رمه در پائین آن است و پر از طلح بود. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) ابن کلبی گوید کوهی است که حارث بن آکل المرار جد امری ءالقیس بدان ساکن بود. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) وادیی است بنی ابان بن دارم را. ( معجم البلدان ). آبی است بنی ابان بن دارم را و گفته اند وادیی است پایین بطن الرمة و گفته شده است که وادیی است به نجد... ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) موضعی است به بلاد قیس. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) نصر گوید ریگی است بین مکه و مدینه. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) کوهی است به نجد. ( معجم البلدان ).

عاقل. [ ق ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 35هزارگزی جنوب باختری میانه و 35هزارگزی راه شوسه تبریز و میانه و 20هزارگزی راه آهن میانه - مراغه. این ده کوهستانی و هوای آن معتدل است و 129 تن سکنه دارد. اراضی آن از چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) وادیی است بنی ابان بن دارم را. (معجم البلدان ). آبی است بنی ابان بن دارم را و گفته اند وادیی است پایین بطن الرمة و گفته شده است که وادیی است به نجد... (معجم البلدان ).


عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) ابن کلبی گوید کوهی است که حارث بن آکل المرار جد امری ءالقیس بدان ساکن بود. (معجم البلدان ).


عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) کوهی است به نجد. (معجم البلدان ).


عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) موضعی است به بلاد قیس . (معجم البلدان ).


عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) نصر گوید ریگی است بین مکه و مدینه . (معجم البلدان ).


عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) وادیی است که اِمَرة در بالای آن و رمه در پائین آن است و پر از طلح بود. (معجم البلدان ).


عاقل . [ ق ِ ] (ع ص )خردمند. دانا. هوشیار و زیرک . (ناظم الاطباء). ج ، عقلاء و عُقّال و عاقلون . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). مقابل دیوانه :
حکیمان زمانه راست گفتند
که جاهل گردد اندر عشق عاقل .

منوچهری .


عاقل کامل تأمل در این حکایت کند. (کلیله و دمنه ). و بدین مقامات و مقدمات هرگاه که حوادث بر عاقل محیط شود باید که در پناه صواب رود. (کلیله و دمنه ).
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه داناخود ستیزد با سبکبار.

سعدی (گلستان ).


از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست .

سعدی (بوستان ).


|| آهو و آهوئی که بر کوه بلند رود. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دهنده ٔ دیه ٔ کشته شده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || عصبه ٔ مرد که وارث او شوند مانند پدر و جد تا هر طبقه که بالا رود و فرزند فرزندتا هر طبقه که پائین رود. (منتهی الارب ).

عاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 35هزارگزی جنوب باختری میانه و 35هزارگزی راه شوسه ٔ تبریز و میانه و 20هزارگزی راه آهن میانه - مراغه . این ده کوهستانی و هوای آن معتدل است و 129 تن سکنه دارد. اراضی آن از چشمه مشروب میشود. محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. [جمع: عقلا] دانا، هوشیار، زیرک، خردمند.
۲. (فقه ) دهندۀ دیۀ مقتول.

دانشنامه عمومی

عاقل یکی از روستاهای استان آذربایجان شرقی است که در دهستان کله بوز شرقی بخش مرکزی شهرستان میانه واقع شده است.

فرهنگ فارسی ساره

خردمند، زیرک


گویش اصفهانی

تکیه ای: âqel
طاری: âqel
طامه ای: âqel
طرقی: âqel
کشه ای: âqel
نطنزی: âqel


واژه نامه بختیاریکا

به دزِّه؛ به دم ( به دماق ) ؛ سَر دِزه؛ سَر روشن؛ سَر زِ خو

جدول کلمات

کندا

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی و اسم فاعل عقل است و پارسی آن اینهاست:
خردمند ( پارسی دری )
ژیتاک، ژیتار ( ژیت از سنسکریت: چیتَ= عقل + پسوند فاعلی «اک، ار» )
سِپاناک، سِپانار ( سُپان از اوستایی: سْپانَ= عقل + «اک، ار» )
مَنیشاک، مَنیشار ( مَنیشا: سنسکریت + پسوند «اک، ار» )
ویوناک vyunãk ، ویونار vyunãr ( ویون از سنسکریت: وَیونَ= عقل + «اک، ار» )

هشیار

sober

صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل :
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار میکند.
سعدی.


کلمات دیگر: