کلمه جو
صفحه اصلی

ناپدید


مترادف ناپدید : باطن، پنهان، پوشیده، غیب، گم، مستور، مفقودالاثر، مفقود، ناپیدا، نهان، نهفته

متضاد ناپدید : پدید

فارسی به انگلیسی

invisible, disappeared, lost


lost, invisible, disappeared

lost


فارسی به عربی

مخفی

مترادف و متضاد

باطن، پنهان، پوشیده، غیب، گم، مستور، مفقودالاثر، مفقود، ناپیدا، نهان، نهفته ≠ پدید


invisible (صفت)
غایب، مخفی، نامعلوم، غیر محسوس، غیر قابل مشاهده، نامریی، غیر قابل تشخیص، ناپدید

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - ناپیدا نهفته مخفی : [...که اکنون شمارابدین برزکوه ببایدبدن ناپدید از گروه. ( شا. ) ۲ - نامرئی نامشهود: خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید... ( شا. ) ۳ - پوشیده مستور: ابا خواهر خویش به آفرید زخون مژه هر دورخ ناپدید. ( شا. ) ۴- معدوم محو: خروشیدچون روی رستم بدید که نام توباد از جهان ناپدید. ( شا. )

فرهنگ معین

(پَ ) (ص . ) پنهان ، ناپیدا.

لغت نامه دهخدا

ناپدید. [ پ َ ] ( ص مرکب ) ناپیدا. ( آنندراج ). پیدا نشده. ( ناظم الاطباء ). نهفته. پنهان. خفی. غیربارز. ناپدیدار. نامشهود. غایب :
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
که اکنون شما را بدین برزکوه
بباید بدن ناپدید از گروه.
فردوسی.
بدینگونه تا برزکوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید.
فردوسی.
من آن باغم که میوه ش کس نچیده ست
درش پیدا کلیدش ناپدید است.
نظامی.
نشانش ندیده ست و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید.
نظامی.
سر رشته غیب ناپدید است
بس قفل که بنگری کلید است.
نظامی.
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید.
مولوی.
|| غیرمرئی چیزی که هویدا و آشکار نباشد. ( ناظم الاطباء ). ناپیدا. نامعلوم. نامحدود. غیرقابل تحدید. نامرئی. نامشخص. غیرقابل تشخیص و تحدیدو تعیین. که دیدن آن ممکن نیست :
خردمند کز دور دریابدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.
فردوسی.
شمار در گنج ها ناپدید
کس اندرجهان آن بزرگی ندید.
فردوسی.
یکی چاه تاریک ژرف است آز
بنش ناپدید و سرش پهن واز.
اسدی.
|| پوشیده. پوشیده شده. مستور. مستتر :
ابا خواهر خویش به آفرید
ز خون مژه هر دو رخ ناپدید.
فردوسی.
بزد دست و آن تیغ بران کشید
ز گرد سواران جهان ناپدید.
فردوسی.
|| نابود. ( ناظم الاطباء ). محو. نیست. معدوم. نیست شده. از بین رفته :
به کین جستن مرده ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.
فردوسی.
خروشید چون روی رستم بدید
که نام تو باد از جهان ناپدید.
فردوسی.
|| فرورفته. به خاک فرورفته. غرق شده. در آب غرق شده. معدوم :
کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست.
فردوسی.
به آب اندر است او کنون ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید.
فردوسی.
سر از سنگ اوپهلوان درکشید
از او رفت و شد در زمین ناپدید.
اسدی.

ناپدید. [ پ َ ] (ص مرکب ) ناپیدا. (آنندراج ). پیدا نشده . (ناظم الاطباء). نهفته . پنهان . خفی . غیربارز. ناپدیدار. نامشهود. غایب :
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب .

رودکی .


که اکنون شما را بدین برزکوه
بباید بدن ناپدید از گروه .

فردوسی .


بدینگونه تا برزکوهی رسید
ز دیدار دیده سرش ناپدید.

فردوسی .


من آن باغم که میوه ش کس نچیده ست
درش پیدا کلیدش ناپدید است .

نظامی .


نشانش ندیده ست و او ناپدید
در بسته را از که جویم کلید.

نظامی .


سر رشته ٔ غیب ناپدید است
بس قفل که بنگری کلید است .

نظامی .


اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید.

مولوی .


|| غیرمرئی چیزی که هویدا و آشکار نباشد. (ناظم الاطباء). ناپیدا. نامعلوم . نامحدود. غیرقابل تحدید. نامرئی . نامشخص . غیرقابل تشخیص و تحدیدو تعیین . که دیدن آن ممکن نیست :
خردمند کز دور دریابدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.

فردوسی .


یکی ژرف دریاست بن ناپدید
در گنج رازش ندارد کلید.

فردوسی .


شمار در گنج ها ناپدید
کس اندرجهان آن بزرگی ندید.

فردوسی .


یکی چاه تاریک ژرف است آز
بنش ناپدید و سرش پهن واز.

اسدی .


|| پوشیده . پوشیده شده . مستور. مستتر :
ابا خواهر خویش به آفرید
ز خون مژه هر دو رخ ناپدید.

فردوسی .


بزد دست و آن تیغ بران کشید
ز گرد سواران جهان ناپدید.

فردوسی .


|| نابود. (ناظم الاطباء). محو. نیست . معدوم . نیست شده . از بین رفته :
به کین جستن مرده ٔ ناپدید
سر زندگان چند خواهی برید.

فردوسی .


خروشید چون روی رستم بدید
که نام تو باد از جهان ناپدید.

فردوسی .


|| فرورفته . به خاک فرورفته . غرق شده . در آب غرق شده . معدوم :
کجا سلم و تور و فریدون کجاست
همه ناپدیدند با خاک راست .

فردوسی .


به آب اندر است او کنون ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید.

فردوسی .


سر از سنگ اوپهلوان درکشید
از او رفت و شد در زمین ناپدید.

اسدی .


|| مفقود. گم شده . مخفی . (ناظم الاطباء). متواری :
چو صد سالش [ جمشید را ] اندرجهان کس ندید
ز چشم همه مردمان ناپدید.

فردوسی .


- ناپدید بودن رنگ رخ ؛ رنگ باختن . پریدگی رنگ :
بدو قیدروش آنچه دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید.

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. ناپیدا، پنهان.
۲. گم.

جدول کلمات

محو

پیشنهاد کاربران

مفقودالاثر، محو، گم

باطن، پنهان، پوشیده، غیب، مستور، مفقود، ناپیدا، نهان، نهفته

آشکار نشدنی
آشکار نشدن


کلمات دیگر: