کلمه جو
صفحه اصلی

شار

فارسی به انگلیسی

country


فرهنگ اسم ها

اسم: شار (پسر) (عربی)
معنی: عنوان عمومی پادشاهان غرجستان ( ناحیه ای در عربستان کنونی )

مترادف و متضاد

flux (اسم)
ریزش، مد، گداز، سیل، اسهال، سیلان، شار، گداختگی، تغییرات پی درپی، خون ریزش

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - صدای فرو ریختن آب و شراب . ۲ - فرو ریختن آب و شراب . ۳ - رقص سماع .
شاری . مفرد شراه و شراه فرقه ای از خوارج را نامند .

تعداد ذرات یا مقدار شاره‌ای که در واحد زمان به واحد سطح برسد


فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - شهر. ۲ - کشور، مملکت : ایرانشار (ایرانشهر ).
(اِ. ) غل و غشی که در طلا و نقره و چیزهای دیگر کنند.
(اِ. ) بنا، عمارت باشکوه .
(اِ. ) = شاره : پارچه ای به غایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس می کردند و نیز جامة فانوس می ساختند.

(اِ.) 1 - شهر. 2 - کشور، مملکت : ایرانشار (ایرانشهر).


(اِ.) غل و غشی که در طلا و نقره و چیزهای دیگر کنند.


(اِ.) بنا، عمارت باشکوه .


(اِ.) = شاره : پارچه ای به غایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس می کردند و نیز جامة فانوس می ساختند.


لغت نامه دهخدا

شار. (اِخ ) حصاری است از حصارهای یمن در مخلاف (روستای ) جعفر. گویند از امکنه ٔ تهامه است . (معجم البلدان ).


شار. ( اِ ) شهر باشد و شارستان شهرستان را گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شهر باشد که عربان مدینه خوانند. ( برهان قاطع ). شهر و مدینه. ( غیاث ). || بنای بلند و بس عالی بود. ( فرهنگ جهانگیری ). بنای بلند و عمارت عالی را گفته اند. ( برهان قاطع ). عمارت بلند. ( غیاث ). || چادری باشد رنگین که بغایت تنک ونازک بود، بیشتر زنان لباس سازند و کرته فانوسی هم کنند و آن را شاره نیز خوانند. ( فرهنگ جهانگیری ). چادری باشد بغایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس کنند و جامه فانوس سازند. ( برهان قاطع ). جامه باریک و رنگین که به هندی ساری گویند. ( غیاث ) : براثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد... و صد غلام هندو، صد کنیزک و آن صد غلام هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424 ). غلامان تیغهای هندی داشتند هر چه خیاره تر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424 ). بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان و شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدورجایی رسید. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 46 ). و رجوع به حاشیه مصحح در همان صفحه شود. و رجوع به شاره شود.
یکی زر بفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی.
( گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 9 ).
زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش.
( ناصرخسرو ).
خاره در تف او چو نار سبک
شوره بر سنگ او چو شارتنک.
سنائی ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| شارک. شارو. نام جانوری است که مانند طوطی سخنگوی شود و در دیار هند بسیار باشد و آن را شارک و شارو نیز گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). نام جانوری است سیاه رنگ و مانند طوطی سخن گوید. ( برهان قاطع ). هزار دستان. ( آنندراج از اوبهی ). نام طایری که به هندی آن را مینا گویند. ( غیاث ). اسم سارا است. ( فهرست مخزن الادویه ). طرقه. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به شارک و شارو شود. || شغال. ( فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شغال هم آمده است و آن جانوری باشد شبیه روباه. ( برهان قاطع ). شال ، شغال را گویند و شار مبدل شال است. ( آنندراج ). لغتی در شغال. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) :
قمری که بگاه فرق نشناخت
از پهلوی شیر، سینه شار
در شعر بفرّ تو برآورد
از شعله نار،دانه نار
عمادی شهریاری ( از فرهنگ جهانگیری ).

شار. [ رِن ْ ] (ع ص ، اِ) شاری . مفردشُراة. (از منتهی الارب ). و شراة فرقه ای از خوارج رانامند. وجه تسمیه ٔ آن «شری زید اذا غضبه ولج » یا گفته ٔ آنان است به این شرح : اننا شرینا انفسنا فی طاعةاﷲ ای بعناها بالجنة حین فارقنا الائمة الجائرة. (ازمنتهی الارب ). و در اقرب الموارد وجه تسمیه ٔ اخیر ازقول جوهری نقل شده است . رجوع به شاری و شراة شود.


شار. (اِ) شهر باشد و شارستان شهرستان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شهر باشد که عربان مدینه خوانند. (برهان قاطع). شهر و مدینه . (غیاث ). || بنای بلند و بس عالی بود. (فرهنگ جهانگیری ). بنای بلند و عمارت عالی را گفته اند. (برهان قاطع). عمارت بلند. (غیاث ). || چادری باشد رنگین که بغایت تنک ونازک بود، بیشتر زنان لباس سازند و کرته ٔ فانوسی هم کنند و آن را شاره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). چادری باشد بغایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس کنند و جامه ٔ فانوس سازند. (برهان قاطع). جامه ٔ باریک و رنگین که به هندی ساری گویند. (غیاث ) : براثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد ... و صد غلام هندو، صد کنیزک و آن صد غلام هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). غلامان تیغهای هندی داشتند هر چه خیاره تر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان و شارهای آن دو صف از در باغ شادیاخ بدورجایی رسید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 46). و رجوع به حاشیه ٔ مصحح در همان صفحه شود. و رجوع به شاره شود.
یکی زر بفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی .

(گرشاسب نامه چ حبیب یغمائی ص 9).


زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش .

(ناصرخسرو).


خاره در تف او چو نار سبک
شوره بر سنگ او چو شارتنک .

سنائی (از فرهنگ جهانگیری ).


|| شارک . شارو. نام جانوری است که مانند طوطی سخنگوی شود و در دیار هند بسیار باشد و آن را شارک و شارو نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). نام جانوری است سیاه رنگ و مانند طوطی سخن گوید. (برهان قاطع). هزار دستان . (آنندراج از اوبهی ). نام طایری که به هندی آن را مینا گویند. (غیاث ). اسم سارا است . (فهرست مخزن الادویه ). طرقه . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به شارک و شارو شود. || شغال . (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شغال هم آمده است و آن جانوری باشد شبیه روباه . (برهان قاطع). شال ، شغال را گویند و شار مبدل شال است . (آنندراج ). لغتی در شغال . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
قمری که بگاه فرق نشناخت
از پهلوی شیر، سینه ٔ شار
در شعر بفرّ تو برآورد
از شعله ٔ نار،دانه ٔ نار

عمادی شهریاری (از فرهنگ جهانگیری ).


|| پادشاه حبسه [ ظاهراً غرجه ] بود. (لغت فرس ). نام پادشاه حبشه باشد. (اوبهی ). پادشاه غرجستان را نامند چنانکه پادشاه ترکستان را خان و پادشاه چین را فغفور و پادشاه ایران را کی و پادشاه روم را قیصر و پادشاه هند را راجه و رانا خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). پادشاه غرجستان را گویند هر کس باشد. چنانکه پادشاه روم را قیصر و پادشاه چین را فغفور و پادشاه ایران را شاه و ترکستان را خان می گویند و بعضی گویند شار پادشاه حبشه باشد. (برهان قاطع). الشار هو الملک . (معجم البلدان ، ذیل غرشستان ). شارلقب مهتر ناحیت غرجستان است بخراسان که در قصبه بشین نشیند. (از حدود العالم ). پادشاهان غرشستان را در اصطلاح اهل آن بقعه شار خوانند چنانکه خان ترکان را. و رای هندوان را، و قیصر رومیان را. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ، نسخه ٔ چاپی ص 337). پادشاه غرجستان را شار خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ). شار، پادشاه غرجستان ، نزد اعراب معروف بود به ملک الغرجه . (سرزمینهای خلافت شرقی ص 442). و با این تصریحات و شواهدی که ذیلاً خواهد آمد مسلماً شار همان لقب امیران غرجستان است :
عزیز و قیصر و فغفور را بمان که ورت
نه شار ماند نه شیرج نه رای ماند نه رام .

روحانی (از لغت فرس ص 157).


استاده بدی ببامیان شیری
بنشسته بدی بغرجه در شاری .

ناصرخسرو.


شار غرجستان اگر یابد نسیم همتش
خاک آن بقعه کند چون زرمشت افشار شار.

معزی (از جهانگیری ).


پست بارفعت تو خانه ٔ خان
تنگ با فسحت تو شارع شار.

قوامی گنجوی (از فرهنگ سروری ).


|| (ص ) بزرگ . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ): شارمار؛ مار بزرگ . || (اِ) راه گشاده و فراخ باشد و آن را شاهراه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). بمعنی شاه راه است که راه فراخ و گشاده باشد. (برهان قاطع). || بمعنی غل و غش آمده . (فرهنگ جهانگیری ). غل و غشی را نیز گویند که در طلا و نقره و چیزهای دیگر کنند. (برهان قاطع). آلودگی و آلایش و غل و غش . (ناظم الاطباء) :
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زر عیار است
زر چون بعیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان با غش و شار است .

ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ).


|| (اِمص ) فروریختن آب و شراب و امثال آن را خوانند مانند آبشار و سرشار. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). ریختن آب . (غیاث ). جریان آب . (فرهنگ شاهنامه ). || (اِ) گرداب . (فرهنگ شعوری ) (ناظم الاطباء). || بمعنی رقص و سماع نیز بنظر آمده است . (برهان قاطع). || رقاص . (ناظم الاطباء). || نوعی از شمشاد که در جنگلهای کرانه ٔ دریای مازندران موجود است . (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 175 و فهرست ج 2 ص 29). نامی است که در نور و مازندران به شمشاد دهند. (یادداشت مؤلف ) (درختان جنگلی ایران . ثابتی ص 191). نامی است که در «شیرگا» به کیش دهند و در آستارا شمشاد نامند و آن شمشاد اناری است . (یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. شهر.
۲. بنای بلند؛ عمارت عالی.
۳. راه فراخ؛ شاهراه.


شاره۱#NAME?


ساری۱#NAME?


عنوان عمومی پادشاهان غرجستان: ◻︎ «شار» غرجستان اگر یابد نسیم همتش / خاک آن بقعت کند چون زرّ مشت‌افشار شار (امیرمعزی: ۳۲۳).


نوعی شمشاد که در جنگل‌های شمالی ایران می‌روید.


نوعی شمشاد که در جنگل های شمالی ایران می روید.
۱. شهر.
۲. بنای بلند، عمارت عالی.
۳. راه فراخ، شاهراه.
= شاره۱
= ساری۱
عنوان عمومی پادشاهان غرجستان: «شار» غرجستان اگر یابد نسیم همتش / خاک آن بقعت کند چون زرّ مشت افشار شار (امیرمعزی: ۳۲۳ ).

دانشنامه عمومی

شار یا شاریدگی در شاخه های مختلف علم فیزیک به صورت زیر تعریف شده است:
در پدیده های انتقال (انتقال حرارت، انتقال جرم و دینامیک سیالات) شار در اصل به معنای جا به جایی یک حجم از کمیتی جابه جا شونده از یک سطح خاص است است. در واقع، شار عبورکننده از یک سطح دلخواه، مقدار حجمی است از یک کمیت (مانند آب، شار الکتریکی، جریان الکتریکی و …) که در واحد زمان، در جهت عمود برسطح (یا مؤلفهٔ عمودی بردارِ سطح) از سطح مورد نظر عبور می کند.
برای آشنایی بیشتر با مفهوم شار، می توان مثال های زیر را با دقت بررسی کرد:
این تصویر سه حالت از عبور حجمی از آب از سمت چپ سطح s به سمت راست آن را نشان می دهد. تمام این حجم ها در واحد زمان (برای مثال یک ثانیه) از سطح s عبور می کنند. درحالت سوم، حجم آب عبوری از سطح s در یک ثانیه، بیشتر است. پس سرعت عبور آب در حالت سوم بیشتر است؛ بنابراین، شار عبوری از سطح s در حالت سوم بیشتر است .مطابق شکل، سه حجم از آب را در نظر بگیرید که در یک ثانیه ازسمت چپِ سطح مشخص شده در شکل با مساحت s به سمت راست آن منتقل می شود:
تمامی این حجم ها در واحد زمان (برای مثال یک ثانیه) از سطح s عبور می کنند. همانطوری که مشاهده می شود، درحالتِ سوم، حجم آب عبوری از سطح s در یک ثانیه، بیشتر است. پس سرعت عبور آب در حالت سوم بیشتر است؛ بنابراین، شار عبوری از سطح s در حالت سوم بیشتر است.
اگر بخواهیم تعریف شار را به صورت یک فرمول دربیاوریم، یک حجم را در نظر می گیریم که حاصل ضرب یک سطح (همان سطح s) و یک ارتفاع است. سطح s، همان سطحی است که حجم کمیت مورد نظر ما از آن عبور می کند و اتفاع ذکر شده، در ریاضیات، به چگالی سطحی شار معروف است. پس خواهیم داشت:
{{{1}}}
که در فرمول بالا:
تعدادخطوط میدان گذرنده از واحدسطح عمود برمیدان را شار یا فلو گویند.

دانشنامه آزاد فارسی

شار (flux)
در فیزیک، مقدار سیّال (مایع و گاز) یا انرژی که در واحد زمان از یک سطح می گذرد. شار از مفاهیم مهم فیزیک شمرده می شود. واژۀ آبشار در زبان فارسی به معنای فروریختن آب و امثال آن، محسوس ترین مثال از پدیدۀ شار است. اگر آب با سرعت ثابت در مجرایی جاری و سطح هموار در میان آب باشد، شار آب، یعنی حجم آبی که در یک ثانیه از آن سطح می گذرد، بستگی به زاویۀ سطح با سرعت جریان آب دارد. اگر سطح با سرعت موازی باشد، میزان شار صفر است. در حالت کلی، یعنی وقتی سرعت جریان متغیر و سطح غیرمستوی باشد، محاسبۀ شار به وسیلۀ ریاضیات عالی صورت می گیرد. به قیاس آنچه گفته شد، در هر میدان حاملی (مثلاً میدان نیرو یا میدان مغناطیسی) می توان شار حامل میدان را تعریف کرد. شار مغناطیسی در علم برقاطیس (الکترومانیتیک) اهمیت بسیار دارد؛ اگر شار مغناطیسی که از سطح محدود به یک مدار برق می گذرد، تغییر کند، یک جریان القایی برق در آن مدار برقرار می شود. شار مغناطیسی را با وبر یا ماکسول اندازه می گیرند. شار پرتوباری از یک سطح مقدار انرژیی است که در واحد زمان از آن سطح می گذرد؛ برای مثال شار تابشی، خورشید یا لامپ برق است که انرژی مانند جریان ثابت از آن ها روان می شود و می توان سرعت صدور انرژی، یعنی شار آن ها را اندازه گرفت. شار پرتوباری چراغ برق را با واحد وات اندازه می گیرند. همۀ شارهای تشعشعی خورشید برای انسان قابل دیدن نیستند. آن بخش از تشعشعات را که می توان دید، اصطلاحاً شارِ نوری می نامند، که واحد اندازه گیری آن لومن است.

فرهنگستان زبان و ادب

{flux} [فیزیک] تعداد ذرات یا مقدار شاره ای که در واحد زمان به واحد سطح برسد

گویش مازنی

/shaar/ شمشاد

شمشاد


پیشنهاد کاربران

شار. ( فیزیک ) تعداد ذرّات یا مقدار شاره ای که در واحدِ زمان به واحدِ سطح برسد. واژهٌ متدارفِ این واژه در زبانِ انگلیسی Flux می باشد.

[کوردی] به معنی شهر

شار:در زبان ترکی به معنی تیله

کلمات مازی - تیله - تشیره هم در زبان ترکی به معنی تیله هستند

شار در زبان مغولی به معنی رنگ زرد است

شار ( Shar ) : در زبان بلوچی یعنی پارچه ابریشمی

مملکت . . . . . کشور . . . . شهر . . . دیار . . . .

شار یکی بچم شهر است
ودیگر هر پارچه لنگ مانند که گرد تن یا گردن و سر بندند گوی های دگرش سار و شال و شاری و شاره و ساری و ساره هم گویند این همه واژه پارسی هم به پارسی است


کلمات دیگر: