قير معدني , قيرنفتي , قير طبيعي , برگ بو , درخت غار , برگ غار که نشان افتخاربوده است , بابرگ بويا برگ غاراراستن
قار
عربی به فارسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) قرار گیرنده ثابت .
یوم قار روز خنک
فرهنگ معین
[ تر. ] ۱ - (اِ. ) برف . ۲ - (ص . ) سفید.
(رّ ) [ ع . ] (اِفا. ) قرارگیرنده ، ثابت . (?(قاراشمیش [ تر. ] (ص . ) درهم و برهم ، هرج و مرج .
[ ع . ] 1 - (اِ.) قیر. 2 - دودة مرکب . 3 - (ص .) سیاه .
[ تر. ] 1 - (اِ.) برف . 2 - (ص .) سفید.
(رّ) [ ع . ] (اِفا.) قرارگیرنده ، ثابت . (?(قاراشمیش [ تر. ] (ص .) درهم و برهم ، هرج و مرج .
لغت نامه دهخدا
بکشتند از ایشان ده و دو هزار
همی دود و آتش برآمد چو قار.
چو می خورده و چشم او پرخمار.
بگسترد یاقوت بر پشت قار.
زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
روی چو گلنارت چون قار کن.
نه مقر است خرد را دل چون قارش.
گر چه دل چون قار تو پر گرد و غبار است.
زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زر و دیگر چو قار.
قار. ( ع ص ) سیاه. ( برهان ) ( آنندراج ). || ( اِ ) سیاهی. ( مهذب الاسماء ) :
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد و قار.
سر نامه چون گشت مشکین ز قار
نخست آفرین کرد بر کردگار.
قار. (اِخ ) دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه ٔ شهرستان سنندج . در 7000 گزی جنوب خاور سنندج و 2000گزی خاور شوسه ٔ سنندج به کرمانشاه . در دامنه واقع و هوای آن سردسیری است . 171 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است .راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
قار. (اِخ ) ذوقار. رجوع به ذوقار شود.
قار. (اِخ ) نام دهی است در مدینه . (آنندراج ) .
قار. (اِخ ) یوم ذی قار. رجوع به ذوقار شود.
قار. (اِخ )نام دهی است به ری . (معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
چشم این دائم سپید از اشک حسرت همچو قار
روی آن دائم سیاه از آه محنت همچو قیر.
انوری .
تا چو قیر است و قار در شب و روز
ساحت و عرصه ٔ قفار و بحار
روز خصمت سیاه باد چو قیر
روی بختت سپید باد چو قار.
امامی هروی .
همیشه تا که به تازی مطر بود باران
چنانکه برف بودبر زبان ترکی قار
دل موافق رایت چو برف باد سپید
رخ مخالف جاهت سیاه باد چو قار.
مختاری .
|| (ص ) سپید. (برهان ) (آنندراج ). || (اِ) سپیدی .
بکشتند از ایشان ده و دو هزار
همی دود و آتش برآمد چو قار.
فردوسی .
به دیده چو قار و به رخ چون بهار
چو می خورده و چشم او پرخمار.
فردوسی .
چو خورشید سر برزد از کوهسار
بگسترد یاقوت بر پشت قار.
فردوسی .
وندر شکمش [ سیب ] خُردک خُردک دو سه گنبد
زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
منوچهری .
چون به در خانه ٔ زنگی شوی
روی چو گلنارت چون قار کن .
ناصرخسرو.
نه مکان است سخن را سر بی مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش .
ناصرخسرو.
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گر چه دل چون قار تو پر گرد و غبار است .
ناصرخسرو.
چو دریاست این گنبد نیلگون
زمین چون جزیره میان اندرون
شب و روز بر وی چو دو موج بار
یکی موج از او زر و دیگر چو قار.
اسدی .
قار به فارسی مشهور به قیر است و آن از زمین با آب گرم از چشمه ها میجوشد. سیاه مایل به سرخی و اصل آن بعضی صلب و برخی سیال میباشد و با قدری خاک نیز طبخ میدهند تا توان بر کشتی و امثال آن اندود. و قوتش تا سی سال باقی است . در سیم گرم و خشک ودر افعال قریب بقفر و منضج دمل و محلل اخلاط غلیظه ولزجه ٔ سینه و دماغ و مانع تغییر آب و طعام و فساد وبائی هوا و معین هضم ، و جهت معده و جگر و سپرز نافع و خائیدن او جهت رفع رطوبات و ثقل زبان و فساد لثه وضرس که بیحسی دندان میباشد مفید و ظرف به قیر اندوده مدتی مدید آب را مانع تغییر است و آشامیدن آب از آن ظرف مصلح غلظه ٔ آب و رافع طاعون ، و شرابی که در خم قیر اندوده ترتیب دهند گرمتر و سریع الخروجتر از بدن است ، و خمار او کمتر میباشد. و اکثار خوردن قیر مورث قرحه ٔ مثانه و مصلحش صمغ عربی و لعابها و قدر شربتش تا یک درهم و بدلش قفر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد و قار.
مسعودسعد.
|| دوده ٔ مرکب . مرکب :
سر نامه چون گشت مشکین ز قار
نخست آفرین کرد بر کردگار.
فردوسی .
|| خون که در پوست بمیرد. (مهذب الاسماء). || شتران یا گله ٔ بزرگ از شتران . || درختی است تلخ . (آنندراج ).
قار. [ ر ر ] (ع ص ) نعت فاعلی از قرار. قرارگیرنده . ثابت .
- قارالذات ؛ در مقابل غیر قارالذات . رجوع به قارالذات شود.
قار. [ ر ر ] (ع ص ) یوم قار؛ روز خنک . (منتهی الارب ). روز سرد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). || چشم خنک . (آنندراج ).
فرهنگ عمید
= قارقار
〈 قاروقور: [عامیانه]
۱. صدای شکم.
۲. [مجاز] سروصدا؛ هیاهو.
= قارقار
* قاروقور: [عامیانه]
۱. صدای شکم.
۲. [مجاز] سروصدا، هیاهو.
۱. ‹قیر› مادۀ غلیظ و سیاه رنگی که از نفت گرفته می شود زفت.
۲. (صفت ) [مجاز] سیاه: در غم آزت چو قیر سر شده چون شیر / وآن دل چون تازه شیر نوشده چون قار (ناصرخسرو۱: ۲۵۱ ).
۱. برف: چشم این دائم سفید از اشک حسرت همچو قار / روی او دائم سیه از آه محنت همچو قیر (انوری: ۲۴۵ ).
۲. (صفت ) سفید.
۱. ‹قیر› مادۀ غلیظ و سیاهرنگی که از نفت گرفته میشود زفت.
۲. (صفت) [مجاز] سیاه: ◻︎ در غم آزت چو قیر سر شده چون شیر / وآن دل چون تازه شیر نوشده چون قار (ناصرخسرو۱: ۲۵۱).
۱. برف: ◻︎ چشم این دائم سفید از اشک حسرت همچو قار / روی او دائم سیه از آه محنت همچو قیر (انوری: ۲۴۵).
۲. (صفت) سفید.
قرارگیرنده؛ ثابت.
دانشنامه عمومی
مقبرهٔ او در سال ۲۰۰۱ میلادی توسط «عادل حسین» در شمالِ هرم سخم خت کشف کرد. او در سن ۵۰ سالگی درگذشته بود و بقایای مومیایی شدهٔ جنازهٔ او در دسامبر ۲۰۰۶ توسط باستان شناسان در درون مصطبهاش واقع در سقاره یافت شد. همچون بسیاری از مقبره های سقاره، گور او هم چندین بار مورد استفادهٔ مجدد واقع شده بود.
در درون تابوت او چند ابزار از جنس مفرغ و مس بدست آمده که در برخی منابع از آنها به عنوان وسایل جراحی یاد شده است و حتی گفته شد که این ابزار، احتمالاً قدیمی ترین وسایل جراحی در جهان است. با این حال یک چنین وسایلی در مقبره های بسیاری از پادشاهی های باستان یافت شده است و کارکرد متفاوتی برای آنها بیان شده است و اصطلاحاً به آنها «Model Tool» گفته می شود.
علاوه بر ابزار فوق الذکر، ۲۲ مجسمهٔ مفرغی در اَشکال گوناگون یافت شد که هر یک، نمایانگر خدایان مختلف بود؛ از جمله پتاح، هارپوکراتس و ایزیس. یک مجسمهٔ کوچک از ایمهوتپ، پزشک، مهندس و سازندهٔ هرم جوزر نیز در میان مجسمه های کشف شده بود.
فهرست شهرهای ایران
گویش مازنی
قهر
پیشنهاد کاربران
قار کردن ریش سیاه: به کنایه سفید کردن آن،
( ( شیب کردی به لفظ تازی ریش
قیر کردی به لفظِ ترکی قار ) )
یعنی به زبان عربی ریش را شیب ( سفید ) کردی و به زبان ترکی ریش سیاه را مثل قار ( برف در زبان ترکی که سفید است ) کردی.
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۶۷. )
4 - قار به معنی دست که واژه ای مشترک در زبان های ترکی، سومری و مغولی می باشد. امروزه کلمه قار را به عنوانی معادل کلمه دست در زبان ترکی به کار نمی برند ولی مشتقات و هم خانواده های بسیاری از این ریشه در زبان ترکی امروزی وجود دارد. مثال: قاریش = وجب، اندازه یک دست - قاریشیق = ترکیب، یک یا چند ماده که در یک حلال حل شده ( در قدیم معمولاً به هم زدن و حل کردن با دست بوده ) - قارمان = سازی که با انگشتان نواخته می شود - قارماق = چنگال مغازه قصابی ( که شبیه انگشتان خم شده است و گوشت را نگه می دارد ) - قارماق = حلقه دندانه دار که دور گردن سگ می بندند ( این دندانه ها تیز و شبیه چنگ و انگشت می باشند. ) - قارماق = شکستن شاخه با دست - قارپینماق = خاراندن شدید بدن با دست و انگشتان - قارپیشماق = چنگ انداختن به یقه کسی، نزاع کردن - قارتال = عقاب، پرنده ای که چنگالهای تیزی دارد و . . .
قار ( Gar ) :در زبان مغولی به معنی دست