یارمند
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
یاری دهنده، یار و دوست
( صفت )۱- دارای یار. ۲- یار دوست .
( صفت )۱- دارای یار. ۲- یار دوست .
فرهنگ معین
(مَ ) (ص مر. ) یاری دهنده ، یار، دوست .
لغت نامه دهخدا
یارمند. [ م َ ] ( ص مرکب ) ( از «یار» +پساوند «مند» ) دوست و اعانت کننده و یاری دهنده. ( برهان ). یاور و یاوری ده. ( انجمن آرا ). ممد و معاون و یاریگر. ( آنندراج ). مساعد. مددکار. معین :
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
همش راهبر باش و هم یارمند.
نمانم بکس تاج و تخت بلند.
بگردانم این رنج و درد و گزند.
چو خواهی که بختت بود یارمند.
ترا بر پرستش بود یارمند.
که از خویشتن بازدارم گزند.
که باشند بر نیک و بد یارمند.
که باشم شما را بدو یارمند.
مباشید با من به بد یارمند.
کلاهت برآمد به ابر بلند.
که رستی ز دست سپه بی گزند.
بازگشتی بخت و دولت بریمین و بریسار.
نامبردار و ارجمند بود.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تو با او برو بر ستور نوندهمش راهبر باش و هم یارمند.
فردوسی.
چو باشید با من بدین یارمندنمانم بکس تاج و تخت بلند.
فردوسی.
مرا گر بود اندرین یارمندبگردانم این رنج و درد و گزند.
فردوسی.
مزن بر کم آزار بانگ بلندچو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی.
نگهدار تاج است و تخت بلندترا بر پرستش بود یارمند.
فردوسی.
گر ایدونکه باشی مرا یارمندکه از خویشتن بازدارم گزند.
فردوسی.
گزین کرد از آن سرکشان مرد چندکه باشند بر نیک و بد یارمند.
فردوسی.
به دارنده آفتاب بلندکه باشم شما را بدو یارمند.
فردوسی.
نخواهم که آید شما را گزندمباشید با من به بد یارمند.
فردوسی.
ترا بود در جنگشان یارمندکلاهت برآمد به ابر بلند.
فردوسی.
که باشد در این ره که بد یارمندکه رستی ز دست سپه بی گزند.
اسدی ( گرشاسبنامه ص 194 ).
رَه نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشروبازگشتی بخت و دولت بریمین و بریسار.
مسعودسعد.
وگرش بخت یارمند بودنامبردار و ارجمند بود.
اوحدی.
فرهنگ عمید
یاری دهنده، یار و دوست: نگهدار تاج است و تخت بلند / تو را بر پرستش بُوَد یارمند (فردوسی: ۷/۹۲ ).
پیشنهاد کاربران
یاریگر، مددکار
کلمات دیگر: