کلمه جو
صفحه اصلی

خاره

فارسی به انگلیسی

brush, spine

rock


papula


فرهنگ اسم ها

اسم: خاره (دختر) (فارسی)
معنی: خارا

فرهنگ فارسی

خارا، سنگ خارا، سنگ سخت
( اسم ) ۱ - سنگی است سخت خارا . ۲ - زن مقابل مرد . ۳ - پتک مقابل سندان . ۴ - آلتی مرکب از مویهای درشت و خشن مانند ماهوت پاک کن .
بمعنی خاده نیز آمده است که چوب راست رسته باشد .

فرهنگ معین

(رِ ) (اِ. ) نک خارا.

لغت نامه دهخدا

خاره. [ رَ / رِ ] ( اِ ) سنگ خارا. || سنگ. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ). سنگ سخت. ( غیاث اللغة ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ جهانگیری ) :
از آن کوهسار آتش افروختند
برآن خاره بر خار می سوختند.
فردوسی.
چگونه راهی ، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره خار .
بهرامی.
ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.
فرخی ( چ عبدالرسولی ص 57 ).
تا همی پیدا بود نیک از بد ونرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.
فرخی.
بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.
فرخی.
شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره
بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از شکر.
عنصری ( از آنندراج ).
نبشته چنین است برخاره سنگ
که گیتی بکس برندارد درنگ.
( گرشاسب نامه ).
آتش به مراد تست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان.
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره.
ناصرخسرو.
از سنگ خاره رنج بودحاصل
بی عقل مرد سنگ بود خاره.
ناصرخسرو.
ازخاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی.
برشه از رای سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید.
سوزنی.
نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گذرد بر دمد زخاره خضر.
سوزنی.
آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب
آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست.
خاقانی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.
نظامی.
به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
که ای کوه ارچه داری سنگ خاره
جوانمردی کن وشو پاره پاره.
نظامی.
تیرش ارسوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پاره پاره شود.
نظامی.

خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) بمعنی خار است که آن پارچه ٔ موجدار باشد و قیمتی . (آنندراج ) (برهان قاطع). نوعی از قماش و آن در نور آفتاب پاره پاره شودچنانچه کتان در مهتاب . (چراغ هدایت ) (سراج اللغات ) (غیاث اللغه ). نوعی از جامه ها که ساده و مخطط باشد و مخطط را خارای عتابی گویند منسوب بعتاب که بافنده ٔ آن بود. (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ). پارچه ای لطیف و حریر مانند. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) :
اگر جبّه ٔ خاره را مستحقّم
ز تو بس کنم من بیک زند نیجی .

سوزنی .


بدندان مزد از او خواهم قمیصی
اگر اطلس بود یا خاره یا خز.

سوزنی .


ز چرخ اطلسم امید نبود و گه گه
گرم دهدز دل دوستان دهد خاره .
رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 378).

خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) جاروبی را گویندکه بر سر چوب درازی بندند و سقف خانه را بدان روبندو پاک کنند. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ج 1 ص 378).


خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) زن راگویند. (آنندراج ) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) :
مر آن خاره را بود دغدوی نام
که زردشت فرخنده را بود مام .

؟ (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ).



خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) سنگ خارا. || سنگ . (آنندراج ) (برهان قاطع). سنگ سخت . (غیاث اللغة) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) :
از آن کوهسار آتش افروختند
برآن خاره بر خار می سوختند.

فردوسی .


چگونه راهی ، راهی درازناک و عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خاره خار .

بهرامی .


ملک را عونی و اندیشه به وی یافته است
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر.

فرخی (چ عبدالرسولی ص 57).


تا همی پیدا بود نیک از بد ونرم از درشت
همچو سنگ خاره از بیجاده و لیل از نهار.

فرخی .


بر سنگلاخ دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار.

فرخی .


شکفته لاله رخساره حجاب لاله جراره
بر از عاج و دل از خاره تن از سیم و لب از شکر.

عنصری (از آنندراج ).


نبشته چنین است برخاره سنگ
که گیتی بکس برندارد درنگ .

(گرشاسب نامه ).


آتش به مراد تست زنده
در آهن و سنگ خاره پنهان .

ناصرخسرو.


کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است خاره .

ناصرخسرو.


از سنگ خاره رنج بودحاصل
بی عقل مرد سنگ بود خاره .

ناصرخسرو.


ازخاک و خار و خاره به اردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار.

سوزنی .


گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده .

سوزنی .


برشه از رای سدید وی بود آسان گشای
سد اسکندر که هست از خاره و روی و حدید.

سوزنی .


نسیم خلق تو گر در ضمیر وی چو خضر
بخاره بر گذرد بر دمد زخاره خضر.

سوزنی .


آتش زآهن آمد و زو گشت ایمن آب
آهن زخاره زاد و از او گشت خاره سست .

خاقانی .


زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد.

خاقانی .


دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد.

نظامی .


به هر خارش که با آن خاره کردی
یکی برج از حصارش پاره کردی
که ای کوه ارچه داری سنگ خاره
جوانمردی کن وشو پاره پاره .

نظامی .


تیرش ارسوی سنگ خاره شود
سنگ چون ریگ پاره پاره شود.

نظامی .


آنچنان دوخت سنگ خاره به تیر
که ندوزند پرنیان و حریر.

نظامی .


افتاد میان سنگ خاره
جان پاره و جامه پاره پاره .

نظامی .


هر که در این گلشنش بوی می عشق تافت
مست شود تاابد گر دلش از خاره نیست .

عطار.


چارها کردیم و اینجا چاره نیست
خود دل این مرد کم از خاره نیست .

مولوی (مثنوی دفتر سوم ص 256).


تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را.

مولوی (مثنوی ).


گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
چون بصاحب دل رسی گوهر شوی .

مولوی (مثنوی ).


اگر خواهی برون آری ز سنگ خاره حیوانی
بسان ناقه ٔ صالح که بیرون آمد از خارا.

هندوشاه نخجوانی .


ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حوالت سر دشمن بسنگ خاره کنم .

حافظ.


نگرفت در تو گریه ٔ حافظ بهیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست .

حافظ.


خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب .

حافظ.


سیل سرشک ما ز دلش کین بدر نبرد
در سنگ خاره قطره ٔ باران اثر نکرد.

حافظ.



خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) ظاهراً آلتی بوده است از موی درشت چنانکه ماهوت پاک کن و دندان شوی :
گره در گره خَم دُم تا به پشت
همه سرش چون خاره موی درشت .

اسدی .


|| ظاهراً یکی از معانی خاره پتک است (مقابل سندان ) و این معنی از فرهنگهافوت شده :
آن کشیدی ز غم کجا هرگز
نکشیده ست خاره و سندان .

مسعودسعد.


زیر نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان .

مسعودسعد (دیوان ص 380).


بزیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی
که آبگینه و موم است خاره و سندان .

عبدالواسع جبلی .



خاره . [ رَ / رِ ] (اِ) غوره ٔ خرما. بسر. (مهذب الاسماء).


خاره . [ رَ / رِ ] (ص ) لَزِج : ارض لزجة؛ زمینی خاره . (مهذب الاسماء) .


خاره . [ رِ ] (اِخ ) شعبه ای است از رودخانه ٔ جاجرود در ورامین .


خاره .[ رِ ] (اِ) بمعنی خاده نیز آمده است که چوب راست رسته باشد. (برهان قاطع) .


فرهنگ عمید

۱. (زمین شناسی ) = خارا: ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت / حوالهٴ سر دشمن به سنگ خاره کنم (حافظ: ۷۰۰ )، به دندان مزد از او خواهم قمیصی / اگر اطلس بُوَد یا خاره یا خز (سوزنی: لغت نامه: خاره ).
۲. پتکی که آهنگران با آن آهن بر روی سندان می کوبند: به زیر ضربت شمشیر و گرزشان گفتی / که آبگینه و موم است خاره و سندان (عبدالواسع جبلی: ۳۹۲ ).

گویش مازنی

/khaare/ جذام

جذام


پیشنهاد کاربران

عربی :ملکه
فارسی:فرشته
یونانی:نوعی گل


کلمات دیگر: