کلمه جو
صفحه اصلی

واداشتن

فارسی به انگلیسی

to make (to), to compel, to force, to induce, to sway, to goad, to prompt


to assign, to give a task to, to engage, to station


to place (carefully), to set (up)


to set up, erect, stand, to appoint, to detain or prevent, to persuade or oblige, to abate, to cease, drive, egg, have, impel, make, move, prompt, provoke, push, set, stake, suborn, obligate, oblige, stir, train, get, vt. to set up, to (cause to) stand, to detain, to persuade, vi. to abate, to cease

drive, egg, have, impel, make, move, prompt, provoke, push, set, stake, suborn


فارسی به عربی

الو , سبب , عین

مترادف و متضاد

stand (فعل)
ماندن، ایستادن، واداشتن، بودن، تحمل کردن، ایست کردن، قرار گرفتن، توقف کردن، راست شدن، واقع بودن

cause (فعل)
موجب شدن، واداشتن، ایجاد کردن، باعی شدن، سبب شدن

appoint (فعل)
منصوب کردن، گماشتن، معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، واداشتن، مقرر داشتن

wrest (فعل)
واداشتن، پیچاندن، چلاندن، گرداندن، زور اوردن، بزور قاپیدن و غصب کردن

put through (فعل)
واداشتن، ارتباط پیدا کردن، به نتیجه رساندن

فرهنگ فارسی

وادار کردن، مجبور کردن


گماشتن


قرار دادن، نصب کردن


وادارکردن، کسی رابه کاری گماشتن
ناگزیر کردن کسی را بر کاری وادار کردن .
( مصدر ) وادار کردن

جملات نمونه

پردم مرا واداشت که کفشهایم را واکس بزنم

my father induced me to shine my shoes


مامورانی که جلو درها واداشته شده بودند همه را وارسی بدنی می‌کردند

the agents stationed at the doors frisked everyone


یکی از سربازان را واداشت که از من مراقبت کند

he assigned one of the soldiers to watch me


نردبان را جوری واداشت که عمود نباشد

he set the ladder so that it would not be vertical


ساعت را واداشتن

to set a watch (or clock)


فرهنگ معین

(تَ ) (مص م . ) گماشتن ، وادار کردن .

لغت نامه دهخدا

واداشتن. [ ت َ ] ( مص مرکب ) ناگزیر کردن کسی را بر کاری. ( از آنندراج ). وادار کردن. مجبور کردن. بداشتن. کُنانیدن. ( یادداشت مؤلف ) : بیعت کردم به سید خود و مولای خود... امام قائم بامراﷲ... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی... در حالی که به حال خودم بودم و کسی مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم و کسی به زور بر این کارم نداشته بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315 ). || ترغیب. تحریض. ( آنندراج ). برانگیختن تحریک کردن : اما چنان دانم که نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325 ). || ممانعت. ( منتهی الارب ) بازداشتن. منع کردن. نهی نمودن. مانع شدن. ( ناظم الاطباء ) :
حق محیط جمله آمدای پسر
واندارد کارش از کار دگر.
مولوی ( مثنوی ).
|| مخفی کردن. پنهان کردن. ( ناظم الاطباء ). || توقیف کردن. بازداشتن. بازداشت کردن. ( از یادداشت مؤلف ). وقف. ( تاج المصادر بیهقی ). احتباس. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ضبط کردن. || حفظ کردن. || دفع کردن. ( ناظم الاطباء ). استدفاع. ( تاج المصادر بیهقی ). || نصب کردن. گماشتن. || مشغول کردن. || به پا داشتن. اقامه. ایستادانیدن. سرپا داشتن. برپا داشتن. ( یادداشت مؤلف ) :
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وامیدارد آنجا کت نشاند.
مولوی ( مثنوی دفتر سوم چ بروخیم ص 533 ).
- دست واداشتن ؛ دست برداشتن :
در گوی و در چهی ای قلتبان
دست وادار از سبال دیگران.
مولوی ( مثنوی چ خاور دفتر سوم ص 492 چ بروخیم ص 173 ).

فرهنگ عمید

۱. وادار کردن، کسی را به کاری گماشتن، مجبور کردن.
۲. تحریک کردن، برانگیختن.
۳. تشویق و ترغیب کردن.
۴. کشاندن، جذب کردن.
۵. [قدیمی] مانع شدن، بازداشتن.

واژه نامه بختیاریکا

( وا داشتِن ) بازداشتن؛ جلوگیری
( وا داشتِن ) بر انگیختن
( وا داشتِن ) نگهداری. مثلاً وادارس تا بیام یعنی نگهش دار تا بیام
خود را نگهداشتن؛ مراقب خود بودن؛ جهت بیان تاکید بر مواظبت بیشتر از خود. مثلاً خُته وادار یعنی خودتو نگهدار؛ مراقب خودت باش

پیشنهاد کاربران

برآن داشتن :وادار کردن به.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 134 ) .

( برگرفته از یادداشت جناب باقری )

وا داشتن=مجبور کردن

مجبور کردن

یُجبر


کلمات دیگر: