کلمه جو
صفحه اصلی

ناحق


مترادف ناحق : باطل، دروغ، غیرعادلانه، کذب، ناراست، ناروا، ناصواب

متضاد ناحق : بحق، حق

برابر پارسی : بیداد، بیهوده، دروغ، ناروا، ناسزا

فارسی به انگلیسی

unduly, unjustified, unjustifiable, unlawful, undue, false, unlawfully, unjustifiably, unjustly, unwarranted, [adj.] unjustified, unlawful, undue, false, [adv.] unlawfully, unjustly, unduly

unwarranted


فارسی به عربی

غیر معقول

مترادف و متضاد

unreasonable (صفت)
نامعقول، بی خرد، غیر معقول، نابخرد، غیر عاقلانه، ناحق، بی دلیل، زورگو، ناحساب

iniquitous (صفت)
شریر، تبه کار، نابکار، ناحق

misbegotten (صفت)
ناحق، اولاد نامشروع

unjustifiable (صفت)
ناحق، ناموجه

باطل، دروغ، غیرعادلانه، کذب، ناراست، ناروا، ناصواب ≠ بحق، حق


فرهنگ فارسی

دروغ، کذب، برخلاف حق وعدالت
۱ - ( اسم ) دروغ کذب .یابه ناحق . برخلاف حق و عدالت : [ و سایر جزایر دریا بار باحصانت معاقل ...بی آنک برصاحب حقی ازین حضرت حیفی است یاخونی بناحق ریخته شد مستخلص و مسلم گشت و در سلک ملک فارس منتظم شد.] ۲- ( اسم ) بیدادبی عدالتی . ۳ - ( صفت ) برخلاف حق باطل . یاحرف ( سخن ) ناحق . سخنی که برخلاف حقیقت گفته شود. یاناحق و ناروا. برخلاف حق . ۴ - ستمگر ظالم . ۵ - نامشروع ناروا . ۶ - ناقلا گربز.

فرهنگ معین

(حَ ) [ فا - ع . ] ۱ - (اِ. ) دروغ ، کذب . ،به ~ برخلاف حق و عدالت . ۲ - بیداد. ۳ - (ص . ) باطل . ۴ - ظالم . ۵ - نامشروع ، ناروا.

لغت نامه دهخدا

ناحق. [ ح َ ق / ح َ ق ق ]( ص مرکب ، اِ مرکب ) ناراستی. ناراست. باطل. دروغ. کذب. ( ناظم الاطباء ). بیهوده : باطل باشد و ناحق. ( لغت فرس اسدی ص 459 ). آنچه که حق و درست نیست :
نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.
ناصرخسرو.
و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن. ( مجالس سعدی ).
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.
حافظ.
|| بی داد. بی عدالتی. || ظالم. ستمگر. || ناروا. نامشروع. خلاف شرع. ( ناظم الاطباء ). || که به حق نبود. بدون استحقاق. بظلم. ناسزا. ناروا. نه بحق :
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدائی.
منوچهری.
پس گفت [ خواجه احمدحسن ] ، خداوند را [ مسعود ] بگو که در آنوقت که من به قلعه کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق. ( تاریخ بیهقی ص 178 ). و فتوی بناحق دهد. ( مجالس سعدی ). و قتلهاء ناحق که او کرده بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده. ( فارسنامه ابن بلخی ص 76 ). و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان نادین ناحق. ( فارسنامه ابن بلخی ص 112 ).
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گزاری و ناحق کسی نیازاری.
سعدی.
- به ناحق ؛ نه به حق. به ناروا : یک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن. ( نوروزنامه ).
به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را به ناحق سر انداخته ست.
نظامی.
- عمل ناحق ؛ ظلم و تعدی و زبردستی. ( ناظم الاطباء ).
- حق را ناحق کردن ؛ حقی را باطل جلوه دادن. باطلی را حق نمودن.
- حق و ناحق کردن ؛ از حلال و حرام پروا نداشتن. مستحل بودن.
- خون ناحق ؛ خونی که بحق ریخته نشده باشد. خونی که بناروا ریخته شده باشد :
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.
ناصرخسرو.
اگر خصم را بکشد خون ناحق در گردن گرفته باشد. ( اخلاق الاشراف عبید زاکانی ).
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
حکیم شفایی.
- خون ناحق ریختن و خون بناحق ریختن ؛ به ستم کسی را کشتن. به ناحق کشتن : بروزگارپدر ما [ مسعود ] در آنجا خونهای ناحق ریخت. [ اریارق ]. ( تاریخ بیهقی ص 229 ). و چندین عالم و عابد را کشته است و خون مؤمنان به ناحق ریخته. ( قصص الانبیاءص 149 ). و خونهاء بسیار به ناحق ریخت. ( فارسنامه ابن بلخی ).

ناحق . [ ح َ ق / ح َ ق ق ](ص مرکب ، اِ مرکب ) ناراستی . ناراست . باطل . دروغ . کذب . (ناظم الاطباء). بیهوده : باطل باشد و ناحق . (لغت فرس اسدی ص 459). آنچه که حق و درست نیست :
نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.

ناصرخسرو.


و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن . (مجالس سعدی ).
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه ٔ کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم .

حافظ.


|| بی داد. بی عدالتی . || ظالم . ستمگر. || ناروا. نامشروع . خلاف شرع . (ناظم الاطباء). || که به حق نبود. بدون استحقاق . بظلم . ناسزا. ناروا. نه بحق :
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدائی .

منوچهری .


پس گفت [ خواجه احمدحسن ] ، خداوند را [ مسعود ] بگو که در آنوقت که من به قلعه ٔ کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق . (تاریخ بیهقی ص 178). و فتوی بناحق دهد. (مجالس سعدی ). و قتلهاء ناحق که او کرده بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان نادین ناحق . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 112).
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گزاری و ناحق کسی نیازاری .

سعدی .


- به ناحق ؛ نه به حق . به ناروا : یک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن . (نوروزنامه ).
به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را به ناحق سر انداخته ست .

نظامی .


- عمل ناحق ؛ ظلم و تعدی و زبردستی . (ناظم الاطباء).
- حق را ناحق کردن ؛ حقی را باطل جلوه دادن . باطلی را حق نمودن .
- حق و ناحق کردن ؛ از حلال و حرام پروا نداشتن . مستحل بودن .
- خون ناحق ؛ خونی که بحق ریخته نشده باشد. خونی که بناروا ریخته شده باشد :
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم .

ناصرخسرو.


اگر خصم را بکشد خون ناحق در گردن گرفته باشد. (اخلاق الاشراف عبید زاکانی ).
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.

حکیم شفایی .


- خون ناحق ریختن و خون بناحق ریختن ؛ به ستم کسی را کشتن . به ناحق کشتن : بروزگارپدر ما [ مسعود ] در آنجا خونهای ناحق ریخت . [ اریارق ] . (تاریخ بیهقی ص 229). و چندین عالم و عابد را کشته است و خون مؤمنان به ناحق ریخته . (قصص الانبیاءص 149). و خونهاء بسیار به ناحق ریخت . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن می بگسلد فتراک تو.

خاقانی .


و ملاحده در روزگار او بسیار خونهای ناحق ریختند. (جهانگشای جوینی ). و تقیه می نمودند تا خون ایشان به ناحق ریخته نشود. (تاریخ قم ص 279).
- قسم ناحق ؛ سوگند دروغ .
- امثال :
از حق تا ناحق چهار انگشت است .

فرهنگ عمید

۱. دروغ، کذب.
۲. (صفت ) برخلاف حق و عدالت.

فرهنگ فارسی ساره

ناسزا، ناروا


پیشنهاد کاربران

ناسزاوار


کلمات دیگر: