کلمه جو
صفحه اصلی

ذب

عربی به فارسی

گداز , اب شدن , گداختن , مخلوط کردن , ذوب کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - منع کردن باز داشتن دور کردن راندن . ۲ - منع دفع .
جمع ذباله .

فرهنگ معین

(ذَ بّ ) [ ع . ] ۱ - (مص م . ) راندن ، دفع کردن . ۲ - (اِمص . ) منع ، دفع .

لغت نامه دهخدا

ذب. [ ذَب ب ] ( ع مص ) دفع. دفع کردن. منعکردن. بازداشتن. دور کردن. ذب از کسی ؛ راندن و بازداشتن از او : اهل مصر در دفع و ذب آن شناعت از حریم خویش به غوغا گرائیدند. ( جهانگشای جوینی ). || درآمدن. || آمد و شد کردن ودر جائی قرار نگرفتن. متردّد بودن. || واراندن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). واراندن و پژمریدن نبات. ( تاج المصادر بیهقی ). پژمردن نبات. ( دهار ). || ذب غدیر؛ خشک شدن غدیر در آخر گرما. || ذب شفه ؛ هواسیدن ، یعنی پژمریدن و خشک شدن و خوشیدن لب از تشنگی. || ذب نبت ؛ پژمردن و پلاسیدن گیاه. ذب جسم ؛ لاغر شدن تن. || ذب نهار؛ اندکی باقی ماندن از روز. || ذب لون ؛ بگردیدن و متغیر شدن گونه. || ذُب فلان ؛ بصیغه مجهول ، دیوانه شد او. || رنج کشیدن و مانده شدن در شب و نرسیدن به آب مگر پس از قطع یک شب راه. || ذب از کسی ؛ مدافَعَة. منافَحة. محاماة. مراماة. ( تاج المصادر بیهقی ).

ذب. [ ذَب ب ] ( ع اِ ) گاو دشتی و آن را ذب الریاد نیز نامند، از آن روی که پیوسته در پی گاوان ماده رود. و منه رجل ٌ ذب الرّیاد؛ مرد بسیارزیارت کننده زنان و آمد و شد کننده با آنان. و گاو کوهی.

ذب. [ ذُب ب ] ( ع اِ ) ج ِ ذُباب.

ذب . [ ذَب ب ] (ع مص ) دفع. دفع کردن . منعکردن . بازداشتن . دور کردن . ذب از کسی ؛ راندن و بازداشتن از او : اهل مصر در دفع و ذب ّ آن شناعت از حریم خویش به غوغا گرائیدند. (جهانگشای جوینی ). || درآمدن . || آمد و شد کردن ودر جائی قرار نگرفتن . متردّد بودن . || واراندن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). واراندن و پژمریدن نبات . (تاج المصادر بیهقی ). پژمردن نبات . (دهار). || ذب ّ غدیر؛ خشک شدن غدیر در آخر گرما. || ذب ّ شفه ؛ هواسیدن ، یعنی پژمریدن و خشک شدن و خوشیدن لب از تشنگی . || ذب ّ نبت ؛ پژمردن و پلاسیدن گیاه . ذب ّ جسم ؛ لاغر شدن تن . || ذب ّ نهار؛ اندکی باقی ماندن از روز. || ذب ّ لون ؛ بگردیدن و متغیر شدن گونه . || ذُب ّ فلان ؛ بصیغه ٔ مجهول ، دیوانه شد او. || رنج کشیدن و مانده شدن در شب و نرسیدن به آب مگر پس از قطع یک شب راه . || ذب از کسی ؛ مدافَعَة. منافَحة. محاماة. مراماة. (تاج المصادر بیهقی ).


ذب . [ ذَب ب ] (ع اِ) گاو دشتی و آن را ذب ّالریاد نیز نامند، از آن روی که پیوسته در پی گاوان ماده رود. و منه رجل ٌ ذب ّالرّیاد؛ مرد بسیارزیارت کننده ٔ زنان و آمد و شد کننده با آنان . و گاو کوهی .


ذب . [ ذُب ب ] (ع اِ) ج ِ ذُباب .


فرهنگ عمید

۱. دفع کردن، راندن، دور کردن.
۲. منع کردن، بازداشتن.


کلمات دیگر: