کلمه جو
صفحه اصلی

شادخ

لغت نامه دهخدا

شادخ. [ دِ ] ( ع ص ) ریزه نازک و تر و تازه. || کودک و جوان. ( منتهی الارب ). غلام شادخ ؛ شاب. ( اقرب الموارد ).
- امر شادخ ؛ کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. ( منتهی الارب ). مائل عن القصد. ( اقرب الموارد ).

شادخ. [ دِ ] ( اِخ ) قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. ( از انساب سمعانی ). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود :
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه نای.
فرخی ( از فرهنگ جهانگیری ).

شادخ . [ دِ ] (اِخ ) قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است . (از انساب سمعانی ). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است . رجوع به شادخی شود :
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه ٔ نای .

فرخی (از فرهنگ جهانگیری ).



شادخ . [ دِ ] (ع ص ) ریزه ٔ نازک و تر و تازه . || کودک و جوان . (منتهی الارب ). غلام شادخ ؛ شاب . (اقرب الموارد).
- امر شادخ ؛ کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال . (منتهی الارب ). مائل عن القصد. (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. کودک.
۲. جوان.
۳. ریزه و نازک و تروتازه.


کلمات دیگر: