نابسود. [ ب ِ / ب َ ] ( ن مف مرکب ) هر چیز که دست زده و دست خورده نشده باشد. ( برهان قاطع ). که دست فرسوده نشده باشد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). که دست خورده نشده باشد. ( ناظم الاطباء ). سوده نشده. ( فرهنگ نظام ) :
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
که بد دیدنش خلق را جمله سود.
ز دیبا و از جامه نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
دوم هفته با جامه نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
ز سیم و زر و جامه نابسود.
که هریک برنگ آب افسرده بود.
زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
یکی سرخ یاقوت بد نابسود.
همان موزه از گوهر نابسود.
ز دینار و از گوهر نابسود.
یکی را پر از گوهر نابسود.
بدادش پر از گوهر نابسود.
نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
که هریک مه از خایه باز بود.
اسیران و آن خواسته هر چه بود
همیداشت اندر هری نابسود.
فردوسی.
یکی گوهرپاک بد[ یوسف در هفت سالگی ] نابسودکه بد دیدنش خلق را جمله سود.
شمسی ( یوسف و زلیخا ص 135 ).
|| هر چیز که آن نو باشد. ( برهان قاطع ). چیز نو.( آنندراج ) ( انجمن آرا ). استعمال نشده. ( فرهنگ نظام ).جامه نابسود، جامه ای که پوشیده و استعمال نشده باشد و نو باشد : ز دیبا و از جامه نابسود
که آن را کران و شماره نبود.
فردوسی.
بخورد [ کیخسرو ] و بیاسود و یکهفته بوددوم هفته با جامه نابسود.
بیامد خروشان به آتشکده...
فردوسی.
بجست اندرآن دشت چیزی که بودز سیم و زر و جامه نابسود.
فردوسی.
هزار از بلورین طبق نابسودکه هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
|| سائیده نشده. سوده نشده. ( فرهنگ نظام ) ( فرهنگ لغات شاهنامه ). نتراشیده. که تراش نخورده باشد. نساییده : زمرد بر او چارصد پاره بود
بسبزی چو قوس قزح نابسود.
فردوسی.
دگر ایزدی هرچه بایست بودیکی سرخ یاقوت بد نابسود.
فردوسی.
چنان دان که برد یمانی که بودهمان موزه از گوهر نابسود.
فردوسی.
سپهبدپذیرفت از او هر چه بودز دینار و از گوهر نابسود.
فردوسی.
کنار یکی پر ز یاقوت بودیکی را پر از گوهر نابسود.
فردوسی.
شراعی که از پَرّ سیمرغ بودبدادش پر از گوهر نابسود.
اسدی.
|| ناسفته. سوراخ نشده. نسفته : نخستین ز گوهر یکی سفته بود
یکی نیم سفته دگر نابسود.
فردوسی.
چهل درّ دیگر همه نابسودکه هریک مه از خایه باز بود.
اسدی.