کلمه جو
صفحه اصلی

دادر

فرهنگ فارسی

برادر، دوستی که مانندبرادرباشد، دادور، داور، دادگر، دادر آسمان:خدای تعالی
۱ - برادر . ۲ - دوست .
داور

فرهنگ معین

(دَ ) (اِ. ) ۱ - برادر. ۲ - دوست .

لغت نامه دهخدا

دادر. [ دَ / دِ ] ( اِ ) برادر، اخ. برادر به لهجه مردم ماوراءالنهر. ( برهان ). شقیق. ( نصاب ) :
اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
دادری چند کرت مدخل ماشأاﷲ.
انوری.
لبیب ، عاقل و غمر و غبی و غافل ، گول
شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب ، یار.
فراهی ( نصاب الصبیان ص 11 ).
آن ضیاء بلخ خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود.
مولوی.
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
که بر این میدارد ای دادر ترا.
مولوی.
از پدر چون خواستند آن دادران
تابرندش سوی صحرا یک زمان.
مولوی.
شله از مردان بکف پنهان کند
تا که خود را دادر ایشان کند.
مولوی.
- هفت دادران ؛ هفت برادران که بنات النعش باشد.
|| دوست. ( برهان ). شفیق. ( نصاب ).

دادر. [ دَ ] ( اِخ ) نام خدای عزوجل.
|| داور. دادگر.

دادر. [ دَ ] (اِخ ) نام خدای عزوجل .
|| داور. دادگر.


دادر. [ دَ / دِ ] (اِ) برادر، اخ . برادر به لهجه ٔ مردم ماوراءالنهر. (برهان ). شقیق . (نصاب ) :
اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
دادری چند کرت مدخل ماشأاﷲ.

انوری .


لبیب ، عاقل و غمر و غبی و غافل ، گول
شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب ، یار.

فراهی (نصاب الصبیان ص 11).


آن ضیاء بلخ خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود.

مولوی .


تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
که بر این میدارد ای دادر ترا.

مولوی .


از پدر چون خواستند آن دادران
تابرندش سوی صحرا یک زمان .

مولوی .


شله از مردان بکف پنهان کند
تا که خود را دادر ایشان کند.

مولوی .


- هفت دادران ؛ هفت برادران که بنات النعش باشد.
|| دوست . (برهان ). شفیق . (نصاب ).

فرهنگ عمید

۱. برادر: از پدر چون خواستندش دادران / تا بَرَندش سوی صحرا یک زمان (مولوی: ۹۵۲ ).
۲. (صفت ) دوست صمیمی که مانند برادر باشد: تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی: ۱۰۰۴ ).
دادگر.
* دادر آسمان: [قدیمی] خدای تعالی.

۱. برادر: ◻︎ از پدر چون خواستندش دادران / تا بَرَندش سوی صحرا یک زمان (مولوی: ۹۵۲).
۲. (صفت) دوست صمیمی که مانند برادر باشد: ◻︎ تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می‌دارد ای دادر تو را؟ (مولوی: ۱۰۰۴).


دادگر.
⟨ دادر آسمان: [قدیمی] خدای‌تعالی.



کلمات دیگر: