transcendent
زاستر
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
۱ - زانسوتر از آن سو تر آن طرف تر. ۲ - دورتر . ۳ - بالاتر .
بمعنی زانسو تر و از آن طرف تر دور تر و پست تر است
بمعنی زانسو تر و از آن طرف تر دور تر و پست تر است
فرهنگ معین
(تَ ) (ق مر. ) ۱ - از آن سوتر. ۲ - دورتر. ۳ - بالاتر.
لغت نامه دهخدا
زاستر. [ س ْ / س ُ ت َ ] ( ق مرکب ) بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. ( برهان قاطع ). مخفف زانسوتر است. ( آنندراج ) :
درنگی که گفتم که پروین همی
نخواهد شد از تارکم زاستر.
به دل زاستر ماندم ازخویشتن .
نخواهم که رنج آید از لشکرم.
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر.
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین.
اندر رضای خویش تو یا رب به دو جهان
از خاندان حق تو مکن زاستر مرا.
بدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا.
شد از چشم سایه زمین زاستر.
بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته.
هوای تو ز دلم زاستر نمی گردد.
بوالفضول از جفاش ، زاستر است.
شاید که در میانه مرا زاستر کنند.
چرخش بدید و گفت که ای خیره زاستر.
چون بهمه حرف علم درکشید
زاستر از عرش علم برکشید.
بسی ز خطه امکانش زاستر دیدم.
جنابت بود از فلک زاستر.
درنگی که گفتم که پروین همی
نخواهد شد از تارکم زاستر.
دقیقی.
ستاره ندیدم ، ندیدم رهی به دل زاستر ماندم ازخویشتن .
ابوشکور ( از لغت فرس اسدی ).
برو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم.
فردوسی.
هیچ علم از عقل او موئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر.
فرخی.
مجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین.
( ویس و رامین ).
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی... از آن زاستر نشوم. ( تاریخ بیهقی ص 32 ). کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود. ( تاریخ بیهقی ).اندر رضای خویش تو یا رب به دو جهان
از خاندان حق تو مکن زاستر مرا.
ناصرخسرو.
دعای من ز دو لب زاستر همی نشودبدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا.
مسعودسعد.
چو روشن شد از نور خور باخترشد از چشم سایه زمین زاستر.
مسعودسعد.
ساقی می ، توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته.
خاقانی.
دلم ز راه هوای تو برنمی گرددهوای تو ز دلم زاستر نمی گردد.
خاقانی.
همه جور زمانه بر فضلا است بوالفضول از جفاش ، زاستر است.
خاقانی.
چندین هزار خلق ز جاه تو در پناه شاید که در میانه مرا زاستر کنند.
کمال الدین اسماعیل.
بنشست آفتاب به پهلوی تو ز قدرچرخش بدید و گفت که ای خیره زاستر.
شمس فخری.
|| بالاتر.( شرفنامه منیری ) : چون بهمه حرف علم درکشید
زاستر از عرش علم برکشید.
نظامی.
به کنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطه امکانش زاستر دیدم.
کمال الدین اسماعیل.
قبای ترا چرخ باد آسترجنابت بود از فلک زاستر.
منیری.
|| جدا. یک سوی. ( شرفنامه منیری ). فرهنگ عمید
کنارتر، دورتر، آن طرف تر، از آن سوتر، زآنستر: دلم ز راه هوای تو برنمی گردد / هوای تو ز دلم زاستر نمی گردد (خاقانی: ۶۱۰ ).
کلمات دیگر: