کلمه جو
صفحه اصلی

ضب

فرهنگ فارسی

سوسمار
( اسم ) سوسمار جمع : اضب ضباب ضبان .
ابن الفراضه بن عمرو برادر نائله

فرهنگ معین

(ضَ بّ ) [ ع . ] (اِ. ) سوسمار.

لغت نامه دهخدا

ضب. [ ض َب ب ] ( ع اِ ) سوسمار. ( منتهی الارب ) ( دهار ). بُرق. بهندی آن را گوگو نامند. ( آنندراج ).ج ، اَضُب ، ضِباب ، ضُبّان ، و مَضَبّة. صاحب تحفه گوید: بفارسی سوسمار نامند و او حیوانیست کوچکتر از گربه مابین سیاهی و زردی و دنباله او بسیار کوتاه و درشت و شبیه به ثمر درخت سرو. در سیُم گرم و خشک و گوشت او مقوی باه و سرگین او با سرکه جهت بیاض چشم و کلف و نمش و ضماد شق کرده او جاذب پیکان و خار و سموم جانوران است و طلای جلد سوخته او مورث بی حسی عضو است بحدی که اگر قطع کنند متألم نگردد، و مضر محرورین ، و مصلحش بُقول بارده است. ( تحفه حکیم مؤمن ). بچه سوسمار که اول میزاید او را حسل میگویند و بعد از آن غیداق خوانند و بعد از آن مطبّخ و بعد از آن خضرم و چون بتمامی رسد ضَب گویند. صاحب اختیارات گوید: ضَب ، عضائه است و عضا نیز گویند و آن نزدیکست به ورل و بپارسی سوسمار خوانند. سرگین وی بر کلف و نمش طلا کنند زایل گرداند و سفیدی که در چشم بود ببرد. ( اختیارات بدیعی ). انطاکی گوید: ضب ، بین الورل و الحرذون و قیل هو الحرذون و الصحیح انه اکبر حجماً و اشد صفرة قصیرالذنب خشن یشبه جلده جلد البغال و الحمیر بعد الدبغ و المعروفة الآن بالبرغال یکثر بنواحی العراق ، و هو حار یابس فی الثالثة اذا شق و وضع علی السموم جذبها و کذا السلی و النصول و بعره اجود من بعر الحرذون فی قلع البیاض و قیل ان جلده اذا احرق و مسح به العضو الذی یراد قطعه لم یحس فیه بالم و اخثاؤه تجلو الکلف عن تجربة و هو یضر المحرورین و یصلحه البقل و الخل. ( تذکره ضریر انطاکی ). و در حدیث است که سوسماری پیغمبر اکرم را بیاوردند و آن حضرت آن را نخورد و حرام نیز نفرمود، بدین جهت ابوحنیفه و اصحاب وی خوردن آن را مکروه دانسته اند و شافعی غیرمکروه شمرده و قول اخیر رایج تر است.
- امثال :
اضل از ضب ؛ گمراه تر از سوسمار، چه او چون از سوراخ بیرون آید کرّت دیگر راه بسوراخ نبرد. و نیز در مثل است : اعق من ضب ، و کذا اخدع من ضب ، و گویند: لاافعله حتی یحن الضّب فی اثر الابل الصادرة. و کذا: لاافعله حتی یرد الضب لأنه لایشرب ماءً. ( منتهی الارب ).
|| بغض. خشم. کینه. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). || شکوفه که از کارد بیرون آید. ( مهذب الاسماء ): ضب نخله ؛ طلع آن است. || رجل خَب ٌ ضَب ﱡ؛ مرد گربز پرکار. ( منتهی الارب ). || بیمارئی است در آرنج شتر. || آماس سپل شتر. || آماس سینه شتر. || بیمارئی در لب که خون رود از وی. ( منتهی الارب ). || بیمارئی که در لب پیدا می گردد و بدان از لب خون روان میشود. ( منتخب اللغات ).

ضب . [ ض َب ب ] (اِخ ) ابن الفرافصةبن عمرو، برادر نائلة. رجوع به عیون الاخبار ج 4 ص 76 شود.


ضب . [ ض َب ب ] (اِخ ) نام کوهی است که مسجد خیف در پای آن کوهست ، و نام دیگر آن صابح است . (معجم البلدان ).


ضب . [ ض َب ب ] (اِخ ) نام مردی است . (منتهی الارب ).


ضب . [ ض َب ب ] (ع اِ) ج ِ ضبّه . (منتهی الارب ). رجوع به ضبة شود.


ضب . [ ض َب ب ] (ع مص ) خون آوردن لب . (منتهی الارب ). سیلان خون از لثه . روان شدن خون از دهن . خون آمدن لب و سیلان او. (منتهی الارب ).روان شدن آب یا خون یا آب ِ دهان . (منتهی الارب ). || دوشیدن با پنج انگشت ، و یا ابهام را بر سرپستان و انگشتان را بر ابهام گذاشته دوشیدن . (منتهی الارب ). به پنج انگشت دوشیدن شیر را. (منتهی الارب ). با تمام کف دوشیدن . (منتخب اللغات ). جمع کردن دو سر پستان در دوشیدن . (منتهی الارب ). دوشیدن شتر. (زوزنی )(تاج المصادر). دوشیدن ناقه . (دهار). || دوسیده شدن به زمین . || بسیار شدن سوسمار در جائی . (منتهی الارب ). || رفتن شیر اندک اندک . (تاج المصادر) (زوزنی ). || فراگرفتن چیزی را. (منتهی الارب ). شامل بودن به چیزی . (منتخب اللغات ). به چیزی محتوی شدن . || خاموش شدن .خاموش شدن بر کینه . (منتهی الارب ). || آکنده و پُرگوشت شدن بَغل . || آماسیدن سپل شتر. || آماسیدن سینه ٔ شتر. (منتهی الارب ).


جدول کلمات

سوسمار

پیشنهاد کاربران

کینه


کلمات دیگر: