شادمانه
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: شادمانه (دختر) (فارسی) (تلفظ: šād (e) māne) (فارسی: شادمانه) (انگلیسی: shadmane)
معنی: خشنود، شاد، ( = شادمان )، خوشحال و مسرور، ( در حالت قیدی ) با شادی و خوشحالی
معنی: خشنود، شاد، ( = شادمان )، خوشحال و مسرور، ( در حالت قیدی ) با شادی و خوشحالی
(تلفظ: šād(e)māne) (= شادمان) ، شاد ، خوشحال و مسرور ؛ (در حالت قیدی) با شادی و خوشحالی .
فرهنگ فارسی
قریه ای بود بفاصله نیم فرسنگی هرات .
شادمان، خوشحال، خوش وخرم، وخوشحالی وشادمانی
( اسم ) جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند .
شادمان، خوشحال، خوش وخرم، وخوشحالی وشادمانی
( اسم ) جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند .
فرهنگ معین
(نِ یا نَ ) ۱ - (ص مر. ) شادمان . ۲ - (اِ. )جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند.
لغت نامه دهخدا
شادمانه.[ ن َ / ن ِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) شاد. خوشحال. ( فرهنگ نظام ). راضی. خشنود. شادان. بهج. مسرور :
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شادمانه زن نشست و شادکام.
دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال.
تن آزاد از گردش روزگار.
تو شادمانه و انکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
هر یکی ساخته از خدمت او مال و خدم.
شسته بادی بدست من قرآن.
دشمنانت اسیر گرم و حزن.
وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
به نیک و بدش غمگن و شادمانه.
در این جهان قدم شادمانه ننهادم.
بخلوتگاه آن شمع زمانه.
خوش خسبم و شادمانه خیزم.
ببر شادمانه سوی خانه باز.
دلت غمگین و نفست شادمانه.
شادمانه. [ ن َ / ن ِ ]( اِخ ) قریه ای در نیم فرسنگی هرات. ( انساب سمعانی ).
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
شهید بلخی.
تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام.
رودکی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک.
دلش شادمانه چو خرم بهارتن آزاد از گردش روزگار.
فردوسی.
( عطارد دلالت کند بر ) سلیم دلی... شادمانه همت او بیشتر بزمان. ( التفهیم چ جلال همائی ).تو شادمانه و انکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن.
فرخی.
شادمانه من و یاران من از خدمت میرهر یکی ساخته از خدمت او مال و خدم.
فرخی.
گر من امروز شادمانه نیم شسته بادی بدست من قرآن.
فرخی.
کامران باش و شادمانه بزی دشمنانت اسیر گرم و حزن.
فرخی.
بر آنچه داری در دست شادمانه مباش وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی به نیک و بدش غمگن و شادمانه.
ناصرخسرو.
از آنگهی که قدم در جهان نهادستم در این جهان قدم شادمانه ننهادم.
ادیب صابر.
درون بردندش از در شادمانه بخلوتگاه آن شمع زمانه.
نظامی.
چون شوق تو هست خانه خیزم خوش خسبم و شادمانه خیزم.
نظامی.
که بستان دلارام خود را بنازببر شادمانه سوی خانه باز.
نظامی.
درآمددوش و گفت ای غره خوددلت غمگین و نفست شادمانه.
عطار.
حبر، حبور؛ شادمانه کردن. ( ترجمان القرآن ). اشمات ؛ شادمانه کردن دشمن. ( ترجمان القرآن ).شادمانه. [ ن َ / ن ِ ]( اِخ ) قریه ای در نیم فرسنگی هرات. ( انساب سمعانی ).
شادمانه . [ ن َ / ن ِ ](اِخ ) قریه ای در نیم فرسنگی هرات . (انساب سمعانی ).
شادمانه .[ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) شاد. خوشحال . (فرهنگ نظام ). راضی . خشنود. شادان . بهج . مسرور :
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه .
تا بخانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام .
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال .
دلش شادمانه چو خرم بهار
تن آزاد از گردش روزگار.
(عطارد دلالت کند بر) سلیم دلی ... شادمانه همت او بیشتر بزمان . (التفهیم چ جلال همائی ).
تو شادمانه و انکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن .
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال و خدم .
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن .
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن .
بر آنچه داری در دست شادمانه مباش
وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه .
از آنگهی که قدم در جهان نهادستم
در این جهان قدم شادمانه ننهادم .
درون بردندش از در شادمانه
بخلوتگاه آن شمع زمانه .
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم .
که بستان دلارام خود را بناز
ببر شادمانه سوی خانه باز.
درآمددوش و گفت ای غره ٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه .
حبر، حبور؛ شادمانه کردن . (ترجمان القرآن ). اشمات ؛ شادمانه کردن دشمن . (ترجمان القرآن ).
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه .
شهید بلخی .
تا بخانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام .
رودکی .
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال .
منجیک .
دلش شادمانه چو خرم بهار
تن آزاد از گردش روزگار.
فردوسی .
(عطارد دلالت کند بر) سلیم دلی ... شادمانه همت او بیشتر بزمان . (التفهیم چ جلال همائی ).
تو شادمانه و انکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن .
فرخی .
شادمانه من و یاران من از خدمت میر
هر یکی ساخته از خدمت او مال و خدم .
فرخی .
گر من امروز شادمانه نیم
شسته بادی بدست من قرآن .
فرخی .
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گرم و حزن .
فرخی .
بر آنچه داری در دست شادمانه مباش
وز آنچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
ناصرخسرو.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه .
ناصرخسرو.
از آنگهی که قدم در جهان نهادستم
در این جهان قدم شادمانه ننهادم .
ادیب صابر.
درون بردندش از در شادمانه
بخلوتگاه آن شمع زمانه .
نظامی .
چون شوق تو هست خانه خیزم
خوش خسبم و شادمانه خیزم .
نظامی .
که بستان دلارام خود را بناز
ببر شادمانه سوی خانه باز.
نظامی .
درآمددوش و گفت ای غره ٔ خود
دلت غمگین و نفست شادمانه .
عطار.
حبر، حبور؛ شادمانه کردن . (ترجمان القرآن ). اشمات ؛ شادمانه کردن دشمن . (ترجمان القرآن ).
فرهنگ عمید
۱. شادمان، خوشحال، خوش وخرم: در این گیتی سراسر گر بگردی / خردمندی نیابی شادمانه (شهیدبلخی: شاعران بی دیوان: ۳۶ )، بر آنچه داری در دست شادمانه مباش / وز آنچه از کف تو رفت ازآن دریغ مخور (ناصرخسرو: ۲۶۸ ).
۲. (قید ) [قدیمی] توام با شادی و خوشحالی.
۳. (اسم ) جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند.
۲. (قید ) [قدیمی] توام با شادی و خوشحالی.
۳. (اسم ) جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند.
دانشنامه عمومی
مختصات: ۳۴°۲۱′۴۲″ شمالی ۴۸°۱۶′۵۰″ شرقی / ۳۴٫۳۶۱۶۷°شمالی ۴۸٫۲۸۰۵۶°شرقی / 34.36167; 48.28056
فهرست روستاهای ایران
شادمانه، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نهاوند در استان همدان ایران است.
این روستا در دهستان طریق الاسلام قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۹۵، جمعیت آن ۱۰۸ نفر (۳۴خانوار) بوده است.
فهرست روستاهای ایران
شادمانه، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نهاوند در استان همدان ایران است.
این روستا در دهستان طریق الاسلام قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۹۵، جمعیت آن ۱۰۸ نفر (۳۴خانوار) بوده است.
wiki: شادمانه
کلمات دیگر: