کلمه جو
صفحه اصلی

سابری

فرهنگ معین

(بِ ) (ص . اِ. ) ۱ - نوعی جامة ابریشمی لطیف و گرانمایه . ۲ - هر چیز نازک .

لغت نامه دهخدا

سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن مغیرةبن نصر مکنی به ابوعلی . از محدثان است . (سمعانی ).


سابری . [ ب ِ ری ی ] (اِخ ) اسماعیل بن سمیع حنفی کوفی فروشنده ٔ سابری مکنی به ابومحمد از مردم کوفه و از محدثان است . (سمعانی ).


سابری. [ ب ِ ری ی ] ( ع ص نسبی ، اِ ) بیاء نسبت نوعی از جامه های تُنک و گرانمایه. ( آنندراج ). نوعی از جامه های تنک. ( منتهی الارب ). جامه ای است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه. ( شمس اللغات ). جامه ای نازک و نیکو منسوب به سابور موضعی است از فارس. و این نسبت بر غیر قیاس است. جامه ای است باریک و جید. ( شرح قاموس ). سابریة. ( الانساب سمعانی ). جامه تنک نیکو. ذوالرمه گوید:
فجأت بنسج العنکبوت کانّه
علی عصویها سابری مشبرق.
( تاج العروس ).
بمنزلة لایشتکی السل أهلها
و عیش کمثل السابری رقیق.
( تاج العروس ) ( اقرب الموارد ).
- امثال :
عرض سابری ؛ عرضه داشتن سابری. یعنی مختصر است و نیکو. این مثل را کسی گوید که چیزی باو عرضه دارند که مبالغه ای در آن نباشد. زیرا که سابری نیکوترین جامه هاست و هر کس بکمترین عرض آن ، بدان میل و رغبت کند. ( تاج العروس ) ( ترجمه قاموس ) ( ترجمه صحاح ) ( منتهی الارب ). عرض سابری زیرا که آن ثوبی است که بادنی پهنای آن رغبت کرده میشود در آن. ( شرح قاموس ) .
|| هر جامه تُنک ونیکو. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ). و رجوع به صابوری در این لغت نامه شود. || هر چیز نازک. ( تاج العروس ). || زره باریک بافت استوار ساخت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) ( ترجمه ٔقاموس ) ( ترجمه صحاح ) ( شرح قاموس ). و این زره منسوب بشاپور ذوالاکتاف است. ( تاج العروس ). || نوعی از بهترین خرما. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( قطر المحیط ). نوعی خرمای لطیف. گویند: اجود تمر الکوفه النرسیسان والسابری. ( ترجمه قاموس ) ( ترجمه صحاح ) ( اقرب الموارد ) ( شرح قاموس ).

سابری. [ ب ِ ری ی ] ( ص نسبی ) منسوب است به نوعی از البسه که آن را سابریه نامند. ( سمعانی ).

سابری. [ ب ِ ری ی ] ( اِخ ) اسماعیل بن سمیع حنفی کوفی فروشنده سابری مکنی به ابومحمد از مردم کوفه و از محدثان است. ( سمعانی ).

سابری. [ ب ِ ] ( اِخ ) خررج ( ؟ ) بن عثمان سعدی فروشنده سابری مکنی به ابوالخطاب از محدثان است. ( سمعانی ).

سابری. [ ب ِ ] ( اِخ ) محمدبن عبدالعزیز عدوی قرشی صاحب السابری. معروف به صاعقه ، از مردم بغداد از محدثان است. ( سمعانی ).

سابری. [ ب ِ ] ( اِخ ) محمدبن مغیرةبن نصر مکنی به ابوعلی. از محدثان است. ( سمعانی ).

سابری . (اِخ ) از امرای محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبةاﷲ ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد و به هنگام فرار در رودخانه ٔ زاوه غرق گردید. مسعودسعد تفصیل این حادثه را در یک قصیده ٔ 91 بیتی بمدح ابونصر فارسی بیان کرده است . مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ٔ دیوان مسعودسعد آرد: از ناحیه ٔ دهگان شبی خبر بلاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده بعزم جنگ پیش می آید. ابو نصر فارسی شخصاً بمقابله ٔ او رفت و بیک منزل از آب زاوه گذشت و در ناحیه ٔ سیرا بدشمن رسید و چنان قرار داد که آب زاوه در برابر خصم و سپاه او در پس آنها باشد. سابری ناچار خود را به آب افکند ولی در آن غرقاب بهلاکت رسید. (مقدمه ٔ دیوان مسعودسعد ص لج لد) :
... ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا
راست گوئی بود نالان بر تن او زار زار...
... سابری کان نصرت بو نصر دید از آسمان
سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار...
... تیر مه میدان رزم و موسم پیکارتو
آمد و آورد فتح سابری پیشت نثار...

مسعودسعد (دیوان ص 172 - 174).



سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) خررج (؟) بن عثمان سعدی فروشنده ٔ سابری مکنی به ابوالخطاب از محدثان است . (سمعانی ).


سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن عبدالعزیز عدوی قرشی صاحب السابری . معروف به صاعقه ، از مردم بغداد از محدثان است . (سمعانی ).


سابری . [ ب ِ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب است به نوعی از البسه که آن را سابریه نامند. (سمعانی ).


سابری . [ ب ِ ری ی ] (ع ص نسبی ، اِ) بیاء نسبت نوعی از جامه های تُنک و گرانمایه . (آنندراج ). نوعی از جامه های تنک . (منتهی الارب ). جامه ای است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه . (شمس اللغات ). جامه ای نازک و نیکو منسوب به سابور موضعی است از فارس . و این نسبت بر غیر قیاس است . جامه ای است باریک و جید. (شرح قاموس ). سابریة. (الانساب سمعانی ). جامه ٔ تنک نیکو. ذوالرمه گوید:
فجأت بنسج العنکبوت کانّه
علی عصویها سابری مشبرق .

(تاج العروس ).


بمنزلة لایشتکی السل أهلها
و عیش کمثل السابری رقیق .

(تاج العروس ) (اقرب الموارد).


- امثال :
عرض سابری ؛ عرضه داشتن سابری . یعنی مختصر است و نیکو. این مثل را کسی گوید که چیزی باو عرضه دارند که مبالغه ای در آن نباشد. زیرا که سابری نیکوترین جامه هاست و هر کس بکمترین عرض آن ، بدان میل و رغبت کند. (تاج العروس ) (ترجمه ٔ قاموس ) (ترجمه ٔ صحاح ) (منتهی الارب ). عرض سابری زیرا که آن ثوبی است که بادنی پهنای آن رغبت کرده میشود در آن . (شرح قاموس ) .
|| هر جامه ٔ تُنک ونیکو. (منتهی الارب ) (قطر المحیط). و رجوع به صابوری در این لغت نامه شود. || هر چیز نازک . (تاج العروس ). || زره باریک بافت استوار ساخت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمه ٔقاموس ) (ترجمه ٔ صحاح ) (شرح قاموس ). و این زره منسوب بشاپور ذوالاکتاف است . (تاج العروس ). || نوعی از بهترین خرما. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (قطر المحیط). نوعی خرمای لطیف . گویند: اجود تمر الکوفه النرسیسان والسابری . (ترجمه ٔ قاموس ) (ترجمه ٔ صحاح ) (اقرب الموارد) (شرح قاموس ).

سابری . [ ب ِرْ ری ] (اِخ ) مسدوس بن حبیب قیسی بیاع السابری بصری از محدثان است . (از سمعانی ).


فرهنگ عمید

۱. از مردم سابور.
۲. مربوط به سابور: ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیّرا / راست گویی بود نالان بر تن او زارزار (مسعودسعد: ۱۶۳ ).
۳. نوعی جامۀ ابریشمی لطیف.
۴. زره محکم ریزبافت.
۵. نوعی خرمای لطیف.


کلمات دیگر: