کلمه جو
صفحه اصلی

اغاز کردن

فارسی به انگلیسی

begin, commence, embark, initiate, inaugurate, launch, make, open, preface, start, break, escence _, institute, attack, to begin, to start

فارسی به عربی

ابدا , اسرع , افتتح , مستهل , ولادة

مترادف و متضاد

initial (فعل)
اغاز کردن، در اغاز قرار دادن، پاراف کردن

set (فعل)
مرتب کردن، چیدن، سفت شدن، اغاز کردن، نشاندن، کار گذاشتن، نصب کردن، قرار دادن، مستقر شدن، غروب کردن، گذاردن، نهادن، قرار گرفته، جاانداختن

tee off (فعل)
محکم زدن، شروع کردن، اغاز کردن

begin (فعل)
شروع کردن، اغاز کردن، اغاز نهادن، اغاز شدن، پرداختن

commence (فعل)
شروع کردن، اغاز کردن

inchoate (فعل)
اغاز کردن، بنیاد نهادن

inaugurate (فعل)
گشودن، اغاز کردن، دایر کردن، بر پا کردن، افتتاح کردن، براه انداختن

incept (فعل)
اغاز کردن، بنیاد نهادن، در خود گرفتن

initiate (فعل)
اغاز کردن، وارد کردن، ابتکار کردن، بنیاد نهادن، تازه وارد کردن، نخستین قدم را برداشتن

sparkplug (فعل)
اغاز کردن، بانی شدن

فرهنگ فارسی

( آغاز کردن ) ( مصدر ) شروع کردن ابتدا کردن .
ابتدا بنیاد کردن

لغت نامه دهخدا

( آغاز کردن ) آغاز کردن. [ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بداء. ابتداء. بنیاد کردن. شروع.سر گرفتن. از سر گرفتن. انشاء. آغازیدن. آغاز نهادن. گرفتن. برداشتن. برداشت کردن. افتتاح :
بدشمن بر از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی.
سرانجام آغاز این قصه کرد
جوان بود چون سی وسه ساله مرد.
ابوشکور.
برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
ابوشکور.
کنیزک در گنجها باز کرد
ز هر گوهری جستن آغاز کرد.
فردوسی.
همه نیکیت باید آغاز کرد
چو با نیکنامان بُوی در نبرد.
فردوسی.
ز مهراب و زال آن سخن راز کرد
نخستین از آن جنگ آغاز کرد.
فردوسی.
بفرمود تا نام او سر کنند
بدانگه که آغاز دفتر کنند.
فردوسی.
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد.
فردوسی.
سر گنجهای کهن باز کرد
سپه را درم دادن آغاز کرد.
فردوسی.
گو پیلتن جنگ را ساز کرد
وز آنجایگه رفتن آغاز کرد.
فردوسی.
چو آغاز کردی بدینگونه جای
کجا آمدی جای از این سان بپای.
فردوسی.
سلیح و درم دادن آغاز کرد
جهان را ز گردان پرآواز کرد.
فردوسی.
من آغاز کرده بودم که بازگردم مرا بنشاند. ( تاریخ بیهقی ). آغاز کرد تا پیش خواجه رود. ( تاریخ بیهقی ). آغاز کردم آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. ( تاریخ بیهقی ). چون او به خرگاه رسید حدیثی آغاز کرد... و سخت سره و نغز قصه ای بود. ( تاریخ بیهقی ). چون از این فصل فارغ شدم آغاز فصلی دیگر کردم. ( تاریخ بیهقی ). چون... فضیحت خویش بدید [ شتربه ] بمکاره آغازکند. ( کلیله و دمنه ). چون کاری آغاز کند [ شیر ] که بصواب نزدیک... باشد در چشم دل او آراسته گردانم. ( کلیله و دمنه ).
نطفه را گر ز قبول درِتو مژده رسد
کندآغاز هم از پشت پدر خندیدن.
ضیاءالدین پارسی.
آن امام القصه گفت آغاز کرد
دفتر عشاق از هم باز کرد.
عطار ( مصیبت نامه ).
یکی از آن میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت آغاز. ( گلستان ). بنشست و عتاب آغاز کرد. ( گلستان ). هرگز کسی بجهل خویش اقرار نکرده است مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته ، سخن آغاز کند. ( گلستان ).

واژه نامه بختیاریکا

( آغاز کردن ) دست نُهادن؛ دست کِردِن؛ سَر کِردِن؛ وا کار نُهادن؛ سرتال دروردن؛ ساعت کِردِن

پیشنهاد کاربران

Debut , launch

پا نهادن در کاری

دست به چیزی بردن ؛ پرداختن به آن. آغازیدن آن. مشغول گشتن به چیزی. کردن و بجای آوردن امری. بنا نهادن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یکچند خورد و شمرد.
فردوسی.
وزآن پس به شادی و می دست برد
جهان را نمود او بسی دستبرد.
فردوسی.
دگر آنکه روزش بباید شمرد
بکار بزرگ اندرون دست برد.
فردوسی.
گاه کوه بیستون و گنج بادآور زنند
گاه دست سلمکی و پرده ٔ عشرا برند.
ضمیری ( از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
اگر دست کشتن برم روز کار
بسی بایدم رنج در روزگار.
اسدی.
بگیتی بجز دست نیکی مبر
که آید یکی روز نیکی ببر.
اسدی.
چو بشنید ازاین سان سپهدار گرد
فرستاده را دست دشنام برد.
اسدی.
دست بجنگ بردند و زن و بچه و چیزی که بدان میرسیدند گسیل می کردند. ( تاریخ بیهقی ) . چون وی گذشته شد میدان فراخ یافت و دست بتوفیر لشکر برد. ( تاریخ بیهقی ) . مطربان ترمد و زنان پای کوب و طبل زن افزون سیصد تن دست بکار بردند. ( تاریخ بیهقی ص 239 ) . مجلس شراب جای دیگر آراسته بودند آنجای شدیم تکلفی دیدم فوق الحد و الوصف ، دست بکار بردیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142 ) . ندیمان بنشستند و دست به شراب بردندو دوری چند بگشت. ( تاریخ بیهقی ) . دست به زاری کردن و گریستن برد. ( تاریخ بیهقی ) . تا به حدود طیسفون. . . رفتند و دست به غارت و قتل بردند. ( فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75 ) . دست تناول آنگه به طعام برند که متعلقان و زیردستان بخورند. ( گلستان سعدی ) .
به خون کسی چون اجل برد دست
قضا چشم باریک بینش ببست.
سعدی.


کلمات دیگر: