بلنسی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بلنسی . [ ب َل َ ] (اِخ ) علی بن ابراهیم بن محمد بلنسی . ادیب قرن ششم هجری . رجوع به علی بلنسی در همین لغت نامه شود.
بلنسی. [ ب َ ل َ سی ی ] ( اِخ ) سعدالخیربن محمدبن سهل بن سعد انصاری بلنسی ، مکنی به ابوالحسن. فقیه و محدث قرن پنجم وششم هَ. ق. وی مسافرتهای بسیاری کرد و تا چین هم رسید بدین جهت لقب صینی هم به او داده اند. سرانجام دربغداد سکنی گزید و بسال 541 هَ. ق. در آنجا درگذشت. ( از معجم البلدان ) ( از اللباب فی تهذیب الانساب ).
بلنسی. [ ب َ ل َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن عبدالرحمان بن معاویةبن هشام اموی. از امیران اندلس در قرن دوم هجری. رجوع به عبداﷲ ( ابن عبدالرحمان... ) در ردیف خود شود.
بلنسی. [ ب َل َ ] ( اِخ ) علی بن ابراهیم بن محمد بلنسی. ادیب قرن ششم هجری. رجوع به علی بلنسی در همین لغت نامه شود.
بلنسی. [ ب َ ل َ ] ( اِخ ) علی بن عطیه لخمی. رجوع به ابن زقاق و علی لخمی در ردیف خود شود.
بلنسی. [ ب َ ل َ ] ( اِخ ) علی بن محمدبن احمد مخزومی. رجوع به علی مخزومی در ردیف خود شود.
بلنسی . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) عبداﷲبن عبدالرحمان بن معاویةبن هشام اموی . از امیران اندلس در قرن دوم هجری . رجوع به عبداﷲ (ابن عبدالرحمان ...) در ردیف خود شود.
بلنسی . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) علی بن عطیه ٔ لخمی . رجوع به ابن زقاق و علی لخمی در ردیف خود شود.
بلنسی . [ ب َ ل َ ] (اِخ ) علی بن محمدبن احمد مخزومی . رجوع به علی مخزومی در ردیف خود شود.
بلنسی . [ ب َ ل َ سی ی ] (اِخ ) سعدالخیربن محمدبن سهل بن سعد انصاری بلنسی ، مکنی به ابوالحسن . فقیه و محدث قرن پنجم وششم هَ . ق . وی مسافرتهای بسیاری کرد و تا چین هم رسید بدین جهت لقب صینی هم به او داده اند. سرانجام دربغداد سکنی گزید و بسال 541 هَ . ق . در آنجا درگذشت . (از معجم البلدان ) (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
بلنسی . [ ب َ ل َ سی ی ] (ص نسبی ) منسوب به بلنسیة، که شهری است در مشرق اندلس از بلاد مغرب . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).