کلمه جو
صفحه اصلی

مفارقت


مترادف مفارقت : انفصال، جدایی، دوری، هجر، فراق، فرقت، مهجوری، هجران، هجرت

متضاد مفارقت : وصال

برابر پارسی : جدایی، دوری، سوایی

فارسی به انگلیسی

separation, parting with each other

فارسی به عربی

خلیج

مترادف و متضاد

separation (اسم)
جدایی، تفکیک، فراق، انفصال، دوری، مفارقت

انفصال، جدایی، دوری، هجر، فراق، فرقت، مهجوری، هجران، هجرت ≠ وصال


فرهنگ فارسی

جداشدن ازهم ، جدایی و دوری
۱ - ( مصدر ) جدا شدن از یکدیگر . ۲ - ( اسم ) جدایی دوری : [ بعد از مفارقت او عزم کردم ونیت جزم ...] ( گلستان . چا. فروغی ۱۶۱ )

فرهنگ معین

(مُ رِ قَ ) [ ع . مفارقة ] (مص ل . ) جدایی ، جدا شدن .

لغت نامه دهخدا

مفارقت. [ م ُ رَ / رِ ق َ ] ( از ع ، اِمص ) از یکدیگر جدا شدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مفارقة. و رجوع به مفارقة شود. || ( اِمص ) مأخوذ از تازی ، جدایی. مهجوری. دوری. ( از ناظم الاطباء ) : چه هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. ( کلیله و دمنه ). و سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. ( کلیله و دمنه ). به تضریب نمام خائن بنای آن خلل پذیرد و به عداوت و مفارقت کشد. ( کلیله و دمنه ).
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم.
سوزنی.
امروز، حاشا الحضرت العلیاء، دست فرسوده مفارقت عزیزان و پای سوده نیک مردان شده است. ( منشآت خاقانی چ محمدروشن ص 212 ). اگرچه داغی را که خادم داعی از مفارقت رکاب میمون بر جگر داشت مرهم نهاد و نوازش داد... ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 69 ). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعه کهولت صبح در مفارقت شباب شب پدید آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 31 ). همه جواب مطلق بازدادند و مفارقت دیار و اَمصار کرمان و قطع طمع از آن حدود تکلیف کردند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316 ). امکان موافقت نبود به مفارقت انجامید. ( گلستان ). چگونه ای در مفارقت آن یار عزیز. ( گلستان ).
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی.
سعدی.
ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم.
سعدی.

مفارقة. [ م ُ رَ ق َ ] ( ع مص ) از یکدیگر جدا شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ) ( ترجمان القرآن ). جدایی کردن و از هم جدا شدن. فِراق. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). جدایی کردن و از هم دور شدن. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مفارقت شود. || بر زوال صفت اطلاق شود با بقاء ذات مانند زوال کهولت ، زیرا که کهولت زایل می شود و صاحب آن باقی می ماند؛ و نیز بر زوال صفت اطلاق شود با زوال ذات مانند زوال پیری ، زیرا که پیری مادام که صاحب آن نمرده است زایل نمی گردد. و مراد از ذات ، چیزی است که این صفت برآن عارض می شود. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || ( اصطلاح اصول ) در نزد اصولیان ، اطلاق می گردد بر معارضه در اصل و آن نفی حکم است به جهت انتفای علت. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

مفارقت . [ م ُ رَ / رِ ق َ ] (از ع ، اِمص ) از یکدیگر جدا شدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفارقة. و رجوع به مفارقة شود. || (اِمص ) مأخوذ از تازی ، جدایی . مهجوری . دوری . (از ناظم الاطباء) : چه هرکه همت او از دنیا قاصر باشد حسرت او به وقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه ). و سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. (کلیله و دمنه ). به تضریب نمام خائن بنای آن خلل پذیرد و به عداوت و مفارقت کشد. (کلیله و دمنه ).
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم .

سوزنی .


امروز، حاشا الحضرت العلیاء، دست فرسوده ٔ مفارقت عزیزان و پای سوده ٔ نیک مردان شده است . (منشآت خاقانی چ محمدروشن ص 212). اگرچه داغی را که خادم داعی از مفارقت رکاب میمون بر جگر داشت مرهم نهاد و نوازش داد... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 69). همه شب سمیر کواکب و مسیر مراکب بودم تا لمعه ٔ کهولت صبح در مفارقت شباب شب پدید آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 31). همه جواب مطلق بازدادند و مفارقت دیار و اَمصار کرمان و قطع طمع از آن حدود تکلیف کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). امکان موافقت نبود به مفارقت انجامید. (گلستان ). چگونه ای در مفارقت آن یار عزیز. (گلستان ).
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی .

سعدی .


ای مرهم ریش و مونس جانم
چندین به مفارقت مرنجانم .

سعدی .



فرهنگ عمید

۱. جدا شدن از هم.
۲. جدایی و دوری.

جدول کلمات

انربرتژاکتورگو


کلمات دیگر: