کلمه جو
صفحه اصلی

ذوقار

فرهنگ فارسی

۱ - آبی یا موضعی است میان کوفه و واسط متعلق به بنوبکر بن وائل ۲ - یوم ذوقار ( ذی قار ) جنگی است که میان قبیله بنی شیبان و فرستادگان خسرو پرویز در گرفته است ( سال ۴٠از ولادت رسول (ص ) و سبب آن کشتن عدی بن زید عبادی بامر نعمان بن منذر لخمی بود.بنی شیبان بر فرستادگان خسرو غالب آمدند.

لغت نامه دهخدا

ذوقار. ( اِخ ) آبی یا وضعی است میان کوفه و واسط بنوبکربن وائل را. یاقوت در معجم البلدان از سکونی روایت کند که قراقر و حنوقراقر و حنوذی قار و ذات العجرم و بطحاء کلها حول ذی قار. و باز گوید که آن نزدیک کوفه است. و صاحب عقد الفرید گوید: ابو عبید گفته است : یوم ذی قار، یوم ذی الحنو و یوم قراقر و یوم الجبایات و یوم ذات العجرم و یوم بطحاء ذی قار است و همه ٔاینها در اطراف ذی قار باشد. ( جزء ششم عقد الفرید ص 111 ). || قریه ای است به ری. ( منتهی الارب ). آیا مراد غار فشافویه است ؟ || یوم ذی قار، نام جنگی است که میان قبیله بنی شیبان و فرستادگان خسرو پرویز در گرفته است به سال چهلم از ولادت رسول اکرم صلوات اﷲ علیه و سبب آن کشتن نعمان بن منذر لخمی بود عدی بن زید عبادی را و بنوشیبان بر فرستادگان خسرو پرویز غالب شدند و گویند این نخستین بار بود که عرب بر لشکر ایران فائق آمده است. بلعمی در ترجمه تاریخ طبری آرد: و سبب این جنگ آن بود که بر در خسرو پرویز از وقت انوشیروان باز و پیش از او نیز در هر ملوک عجم که بود ترجمانی فیلسوف و هر ملکی که نامه نوشتی بملک عجم او برخواندی و جواب باز کردی و جواب نامه هم او نوشتی و در عرب مردی بود که هم زبان تازی و هم زبان پارسی می دانست و پیوسته در خدمت پرویز بود تا چون از ملک عرب نامه آمدی و رسول او سخن رسول بشنیدی و بپارسی پرویز را ترجمه کردی و نامه را بپارسی برخواندی و همچنین از بهر ملک روم ترجمانی و از خزران و ترکستان و هندوستان هر ملکی را ترجمانی داشته بودند و این ترجمان که از بهر ملک عرب بود او را عدی بن زیدالغناء خواندندی و مردی هم از اهل و بیت ملوک و دبیر بود و او را شعرها بسیار است و خان و مانش بحیره بود آنجا که ملک عرب نشستی ، نعمان بن منذر. و هر سالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی و کدخدائی خویش راست کردی و با نعمان بن منذر همی بودی و پدرش زیدبن ایوب هم ترجمان پرویز بود. و آن کار ایشان را میراث گشته بودی و او را برادری بود ابی نام چون عدی از در کسری بخانه باز شدی این برادر را خلعت دادی و بترجمانی بداشتی بخلافت خویش و مردی بود در حیره نام او اویس بن مقرن و با عدی دشمنی داشت و تعصب و نعمان بن منذر این اویس را نیکو داشتی یک روز این اویس با نعمان نشسته بود و حدیث کسری همی کردند اویس مر نعمان را گفت عدی بن زید بدر کسری چنین همیگوید که من این ملک بر نعمان راست کردم و کسری را مشورت کردم تا نعمان را ملک داد و اگر خواهم ملک از وی باز ستانم. نعمان گفت این مر ترا که گفت اویس گفت من از وی شنیدم. نعمان این سخن به دل اندر گرفت چون عدی بیامد بخانه ٔنعمان او را بزندان کرد عدی ندانست که چه گناه کرده است و دو بیت شعر گفت سخن نیکو، و سوی او فرستاد:

ذوقار. (اِخ ) آبی یا وضعی است میان کوفه و واسط بنوبکربن وائل را. یاقوت در معجم البلدان از سکونی روایت کند که قراقر و حنوقراقر و حنوذی قار و ذات العجرم و بطحاء کلها حول ذی قار. و باز گوید که آن نزدیک کوفه است . و صاحب عقد الفرید گوید: ابو عبید گفته است : یوم ذی قار، یوم ذی الحنو و یوم قراقر و یوم الجبایات و یوم ذات العجرم و یوم بطحاء ذی قار است و همه ٔاینها در اطراف ذی قار باشد. (جزء ششم عقد الفرید ص 111). || قریه ای است به ری . (منتهی الارب ). آیا مراد غار فشافویه است ؟ || یوم ذی قار، نام جنگی است که میان قبیله ٔ بنی شیبان و فرستادگان خسرو پرویز در گرفته است به سال چهلم از ولادت رسول اکرم صلوات اﷲ علیه و سبب آن کشتن نعمان بن منذر لخمی بود عدی بن زید عبادی را و بنوشیبان بر فرستادگان خسرو پرویز غالب شدند و گویند این نخستین بار بود که عرب بر لشکر ایران فائق آمده است . بلعمی در ترجمه ٔ تاریخ طبری آرد: و سبب این جنگ آن بود که بر در خسرو پرویز از وقت انوشیروان باز و پیش از او نیز در هر ملوک عجم که بود ترجمانی فیلسوف و هر ملکی که نامه نوشتی بملک عجم او برخواندی و جواب باز کردی و جواب نامه هم او نوشتی و در عرب مردی بود که هم زبان تازی و هم زبان پارسی می دانست و پیوسته در خدمت پرویز بود تا چون از ملک عرب نامه آمدی و رسول او سخن رسول بشنیدی و بپارسی پرویز را ترجمه کردی و نامه را بپارسی برخواندی و همچنین از بهر ملک روم ترجمانی و از خزران و ترکستان و هندوستان هر ملکی را ترجمانی داشته بودند و این ترجمان که از بهر ملک عرب بود او را عدی بن زیدالغناء خواندندی و مردی هم از اهل و بیت ملوک و دبیر بود و او را شعرها بسیار است و خان و مانش بحیره بود آنجا که ملک عرب نشستی ، نعمان بن منذر. و هر سالی سه ماه از کسری دستوری خواستی و بیامدی و کدخدائی خویش راست کردی و با نعمان بن منذر همی بودی و پدرش زیدبن ایوب هم ترجمان پرویز بود. و آن کار ایشان را میراث گشته بودی و او را برادری بود ابی نام چون عدی از در کسری بخانه باز شدی این برادر را خلعت دادی و بترجمانی بداشتی بخلافت خویش و مردی بود در حیره نام او اویس بن مقرن و با عدی دشمنی داشت و تعصب و نعمان بن منذر این اویس را نیکو داشتی یک روز این اویس با نعمان نشسته بود و حدیث کسری همی کردند اویس مر نعمان را گفت عدی بن زید بدر کسری چنین همیگوید که من این ملک بر نعمان راست کردم و کسری را مشورت کردم تا نعمان را ملک داد و اگر خواهم ملک از وی باز ستانم . نعمان گفت این مر ترا که گفت اویس گفت من از وی شنیدم . نعمان این سخن به دل اندر گرفت چون عدی بیامد بخانه ٔنعمان او را بزندان کرد عدی ندانست که چه گناه کرده است و دو بیت شعر گفت سخن نیکو، و سوی او فرستاد:
انا منذر کافت بالودّ سخطه
و هذا جزاء الحسن مثل کرامة
و ان جزاء الحسن منک کرامة
فلست بود بینک المتعرض .
و نعمان از این سخن نیندیشیده او را در زندان همیداشت و تدبیر کشتن او همی کرد پس عدی نامه کرد سوی برادر خود که کسری را آگاه کند ابی مر کسری را آگاه کرد کسری بر نعمان خشم گرفت و هم آنگه رسول برون کرد از سرهنگان خویش مردی بزرگ و سوی نعمان فرستاد و نامه نوشت که عدی را از زندان بیرون کن و سوی من فرست نعمان چون دانست که رسول همی آید و او نامه و فرمان کسری مخالفت نتواند کردن کس فرستاد بزندان و عدی رابخفیه بفرمود کشتن پس عدی را بکشتند و هم در زندان یله کردند و یکروز چون رسول کسری بیامد و نامه به نعمان داد نعمان گفت من او را به مزاح باز داشته بودم چرا بایست بدین سخن کسری را آگاه کردن پس رسول را گفت تو بزندان رو و او را با خویشتن بیرون آور رسول چون بزندان آمد او را مرده یافت زندان بان گفت او از دی باز مرده است و ما نعمان را نیارستیم گفت رسول سوی نعمان آمد و او را جنگ کرد و گفت تو او را کشتی و من کسری را بگویم نعمان رسول را هزار دینار بداد و گفت کسری را نگویی و نیکویی گویی که عدی را بنامه ٔ تو از زندان بیرون آورد و در بیرون بمرد رسول بازگشت و پرویز را همچنین بگفت و عدی را پسری بود به حیرة نام او زیدبن عدی از پدر ادیب تر و فصیح تر زبان پارسی و تازی آموخته و دبیر بود هم به تازی و هم به پارسی چون نعمان مرعدی را بکشت زیدبن عدی بترسید و از حیره بگریخت و بدر کسری شد و عمش حال او با کسری بگفت و او را پیش کسری برد پرویز او را بجایگاه پدر بنشاند و خلعت داد و بنواخت و سالی دو سه بر این بر آمد و زید راه همی جست که چگونه نعمان را بدگویی کند و کسری هرسالی سه خصی را بفرستادی یکی به روم و یکی بخزران ویکی بترکستان تا از بهر وی کینزک می آوردندی کسری صفت آن کنیزکان را بنوشتی از سر تا پای فرمودی که بدین صفت خواهم آن کنیزک که او را این صفت باشد ترا بدیدباید کردن آن خصی برفتی اگر کنیزک بدان صفت بدیدی بخریدی اگر آزاد و اگر بنده و اگر درویش و اگر توانگریا دختر ملکی هر که بودی بیاوردندی تا کسری او را بزنی کردی و رسم ملوک عجم که پیش از پرویز بودند از وقت نوشیروان باز همچنین بود و اصل این صفت آن بود که آن منذر که او را ابن ماء السماء خواندندی که ملک عرب بود از قبل انوشیروان او بشام شد و شام را غارت کرد و ملک شام حارث بن ابی شمر غسانی بود او را بکشت ودر سرای او کنیزکی یافت از ملک زادگان و بدست او به بندگی افتاده بود اندر همه عجم و روم زنی از او نیکوروی تر نبود و منذر آن کنیزک را به انوشیران فرستادوو صفت بتازی بنوشت و ترجمه ٔ آن صفت را به پارسی کرداز بهر انوشیروان و نوشیروان صفت وی بشنید و خوش آمدش و سخت جایگیر بود و بموقع بود انوشیروان صفت آن کنیزک نوشت و بخزانه اندر نهاد هر گه که انوشیروان راکنیزکی طلب خواستی کردن خصیان را فرستادی و آن نسخه به ایشان دادی تا بدان صفت کنیزک آوردندی و این رسم بماند و هرمز چنین کردی و صفت کنیزک بتازی چنین بود. ذکر صفت کنیزیک بعربی : جاریة معتدلة الخلق نقیة اللون و الثغربیضاء قمراء و طفاء دعجاء حورأعیناء قنواء شماء زجاء بر جاء اسیلة الخدشهیة القدجثلة الشعر عظیمة الهامة بعیدة مهوی القرط عیطاء عریضة الصدر کاعب الثدی ضخمة مشاشة المنکب و العضد حسنةُ المعصم لطیفة الکف سبطة البنان لطیفة طی البطن خمیصة الخصر غرثی الوشاح رداح ُ القبل رابیة الکفل لفا الفخذین ریا الروادف ضخمة المأکمتین عظیمة الرکبة مفعمة الساف مشبعة الخلخال لطیفة الکعب والقدم قطوف المشی مکسال الضحی بصة المتجرد سموع للسید لیست بخنساُ و لا سعفاء ذلیلة الانف عزیزة النفر لم تغد فی بوس حییة رزینة حلیمة رکینة کریمة الحال تقتصر ینسب أبیهادون فصیلتها و به فصیلتها دون جماع قبیلتها قد احکمتها الامورفی الادب فرأیها رأی اهل الشرف و عملها عمل اهل الحاجة صناع الکفین قطیعة اللسان رهوة الصوت تزین البیت و تشین العدوّ ان اردتها اشتهت و ان ترکتها انتهت تحملق عیناها و تحمر و جنتها و تذبذب شفتاها و تبادرک اوثبة. ذکر صفت کنیزک بپارسی : معنی این چنین است که کنیزکی راست خلقت تمام بالا نه دراز و نه کوتاه سفیدروی وبناگوش و همه تن تا بناخن پا سفید، سفیدی گونه او بسرخی زده و غالب بگونه ماه و آفتاب ابروان طاق چون کمان و میان دو ابرو گشاده و چشمی فراخ سیاهی سیاه و سفیدی سفید مژگان سیاه و دراز و کش بینی بلند و باریک روی نه دراز و نه سخت گرد موی سیاه و دراز و کش سرش میانه نه بزرگ و نه خرد گردن نه دراز و نه کوتاه که گوشواره بر کتف زند بری پهن و گرد، پستانی کوچک و گرد و سخت سر کتفها و بازوان معتدل و جای دست آورنجن فربه انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست دو گونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک جای گردن بند برگردن باریک رانها فربه و آکنده و زانوها گرد و ساقها سطبر شتالنکهای پای خرد و گرد و انگشتان پای خرد و گرد چون رود کاهل بود از فربهی فرمانبرداری که جز خداوند خود را فرمان نبرد هرگز سختی ندیده و بعز و جاه بر آمده شرمگین و باخرد و با مردمی وبنسبت از سوی پدر پاک و از جانب مادر کریم اگر بنسب او نگری به از روی و اگر برویش نگری به از نسب و اگر بخلقش نگری به از خلق با شرف و بزرگی بکار کردن حریص بدست پرهیزگار و حریص بپختن و شستن و دوختن و نهادن و برگرفتن و بزبان خاموش و کم سخن و خوب سخن و چون سخن گوید خوش سخن و خوشخوی و خوش زبان و خوش آواز باشد اگر آهنگ او کنی آهنگ تو کند و اگر ازو دور شوی ازتو دور شود و اگر با وی نباشی رویش و چشمهاش سرخ شود از آرزوی تو پس انوشروان این صفتها در خزانه نهاده بود تا کنیزکی بدین صفت بخرد و این نسخه بتازی نوشته بود و بدست زیدبن عدی بود پس روزی کسری خواست که کنیزکی بدین صفت بخرد و نسخه کردن مرزید را فرموده بود به پارسی نوشتن پس زیدبن عدی کسری را گفت من در جهان کس ندانم و ندیدم بدین صفت مگر دختر نعمان بن منذرنام او حدیقه و بپارسی بستان باشد و روی آن دختر چون بستانی است و او دانست که دختر بدین صفت نیست ولیکن او را یقین بود که کسری هرگز آن دختر را نبیند که او دروغ زن شود و هرگز نعمان آن دختر را بزنی بکسری ندهد که عرب هیچ دختر هرگز بعجم ندهد پس کسری را دل بدختر نعمان میل کرد و زیدبن عدی را گفت نامه بنویس بنعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من فرستد پس خادم را گفت چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو بروم رو تا تو بازآیی او برگ دختر ساخته باشد و تو او را با خویشتن بیاوری پس زید مر کسری را گفت این چنین کنیزک در روم بسیار است و اگر تو دختر نعمان را نخواهی روا باشد که عرب مردمانی بی ادب اند و دختر را بعجم ندهند و خداوند مملکت را زشت باشد و اگر نخواهد بهتر باشد پس کسری پنداشت که زید میل بنعمان دارد گفت من بجز دختر نعمان را نخواهم و تو بروم مرو و ازینجا سوی نعمان رو اگر دختر دهد بیاور و اگر نه زود باز گرد و زید گفت تو نامه بنویس چنانکه من گویم زید نامه بنوشت بنعمان و خصی برفت و نامه بداد نعمان جواب داد که دختران عرب سیاه روی باشند و بی ادب و خدمت ملوک را نشایند و در جواب نامه الطاف نوشت و خصی را گفت ملک را بگوی که این دختر را نه چنان یافتم که شایسته ملک بود و اندر نامه نوشت ان فی مها العراق لمندوحة لملک عن سواد اهل العرب و این سخنی لطیف و نیکوست ولیکن زید بترجمه کردن زشت گردانید از بهر آنکه مها بتازی گاو کوهی باشد و نیز گویند که اندر جهان از مردم و چهار پای هیچ چیز را چشم از چشم گاو کوهی نیکوتر نباشد و عرب زنان گاوچشم رامها گویند و بچشم گاو اضافت کنند و بدین معنی اسود آن سیاهان باشند و سود مهتری باشد و سید مهتران باشند و معنی سخنان نعمان آن باشدکه ملک را بعراق اندر چندان فراخ چشمان و سیاه چشمان هستند که او را بسیاهان عرب حاجت نیست زید این معنی را بترجمه بگردانید و مها ماده گاوان باشند و سواد آن مهتران و چنان باز نمود که ایدون همیگوید که ماده گاوان عجم ملک را چندان هستند که مهترزادگان عرب اورا بکار نیاید پس زید گفت که نعمان بی ادب است و فضول شده است تا چه اندر سر دارد و من دانستم که او آن دختر را ندهد کسری را خشم آمد و سوگند خورد که نعمان را از ولایت معزول کنم و بکشم تا بخدمت خویش خوانم واگر نیاید بستم بیارمش پس بر در کسری بود مردی نام او ایاس بن قبیصة الطائی با چهار هزار مرد معین کرد تا برود و نعمان را پیش کسری آورد و این ایاس مردی بود که چون کسری از پیش بهرام بگریخت و بزمین شام همی شد و براه اندر گرسنه ماند این ایاس او را پیش آمد وکسری را بمهمانی برد و توشه ٔ بیابان دادش و خود برسم دلیل با او برفت و این قصه گفته شده است پیش از این . و چون کسری بمملکت اندر بنشست این ایاس را بدرگاه خواند ایاس با پنجاه تن از اهل و بیت خویش بخدمت کسری آمد و کسری او را با چهار هزار مرد که بردرگاه اوبودند سالار کرد و مهتری داد و چون پرویز بر نعمان خشم گرفت ایاس را بخواند و او را سپاه بسیار از عرب وعجم داد و گفت برو و ملک حیره را بگیر و آنجا بنشین و نعمان را گردن ببند و بفرست چون نعمان این خبر بشنید از پیش ایاس بگریخت با عیالان و اهل و بیت و زنان خویش و اسب و سلاح و آنچه دانست و آن دختر بمردی سپرد نام او هانی بن مسعود از بنی شیبان ببادیه اندر و اندر آن قبیله از آن بزرگتر مردی نبود و از آن بیش تر مردمان در آن قبیله نبودند گفت این عیال و خواسته و فرزند بزنهار آوردم پیش تو و اندر سلاح خانه ٔ او چهارصدپاره جوشن بود و در اصطبل او چهار صد اسب تازی و خواسته ٔ بسیار از هر گونه جمله به هانی بن مسعود سپردو خود با زنش جریده برفت و بقبیله ٔ خویش شد بطی و او را بطی دستگاه بسیار بود بزنهار ایشان شد ایشان اورا نپذیرفتند از بیم کسری و نعمان در کار خود متحیربماند و ندانست که کجا رود زنش گفت برخیز و بدرکسری شو از وی عذر خواه و تو گناهی نکرده ای که او ترا بکشد پس اگر بکشد بهتر بود از این ذل و خواری که از هرکسی همی بینی نعمان گفت راست میگوئی برخاست و بدرگاه کسری شد و دانست که کار او زیدبن عدی پیش کسری تباه کرده است پس چون پیش کسری آمد زمین بوسه داد و آفرین کرد و عذرها خواست و کسری را گفت این غلام یعنی زید نامه بتو جز آن ترجمه کرده است که من نوشته بودم ودروغ گفت بر من زید گفت هر گاه که بر تخت نشیند و تاج بر سر نهد و نبیذ خورد پندارد که دوست اویی نه خداوندگار نعمان را گفت تو گفته بودی بحیره که بر تخت نشسته بودی که ملک عجم بمن آمد یا بر فرزند من و بر این سوگند خورد در پیش کسری که او چنین گفت کسری فرمود تا نعمان را بازداشتند سه روز و روز چهارم در پای پیلان انداختند حدیقه دختر نعمان چون این خبر بشنید دلتنگ و غمگین شد و نعمان و فرزندانش همه ترسا شده بودند و دین عرب رها کرده بودند پس چون حدیقه بشنید که پدرش را بکشتند برخاست و بصومعه ٔ هند شد و هند دختر منذر بزرگ بود آنکه او را ابن ماء السما خواندندی و ترسا شده بود و صومعه ای کرده بود و هم آنجا عبادت همیکرد تا بترسائی بمرد و امروز آن صومعه را دیر هندخوانند این حدیقه نیز آنجا شد و تا آخر عمر ترسائی همی کرد پس چون کسری نعمان را هلاک کرد به ایاس بن قبیصه نامه کرد که ترکه ٔ نعمان را طلب کن و بفرست ایاس کس بفرستاد به هانی بن مسعود و گفت باید که ترکه ٔ نعمان را بفرستی جواب داد که تا جان دارم ترکه ٔ نعمان را کس را ندهم ایاس نامه کرد بکسری و گفت گروه بنی شیبان و گروه بنی بکر وبنی عجل مردمانی بسیارند و حربی و مبارز و ملک را معلوم باشد و اگر با ایشان جنگ کنم سپاه بسیار باید کسری چون این بشنید خواست که سپاه بفرستد مردی بود بر در کسری نام او نعمان بن زرعه گفت ای ملک ایشان اندر زمستان بپراکنند و دشوار ایشان را توان یافتن و این هانی تابستان بسر آبی آید نام آن ذی قار با همه بنی شیبان و این آب بمیان بصره و مدائن است و چاره نیست هم بنی شیبان و هم بنی بکر را و هم بنی عجل را و این همه قبایل بر سر آن آب همه را بیکجای توان یافت آنگاه سپاه بفرست کسری گفت راست [ گفتی ] پس کس فرستاد سوی ایاس که جنگ عرب را آراسته باش که سپاه خواهم فرستادن پیش تو. ایاس را این سخن سخت آمداز جنگ کردن با عرب و نیارست چیزی گفتن پس مردی بوداز بنی شیبان نام او قیس بن مسعود و کاردار کسری بود برسواد عراق و مهتر بود اندر همه عرب و با سپاه بسیار بود کسری به او نامه کرد که سپاه را گرد کن و همه ٔعرب را که با تواند از سواد عراق برگیر و سوی ایاس شو که خلیفه ٔ من است بر ملک عرب و او را یاری کن جنگ کردن با بنی شبیان و بنی بکر و هانی بن مسعود [ را ] چون این نامه به قیس بن مسعود رسید او را سخت آمد با همه ٔ قبایل عرب و خویشان خود جنگ کردن و از بیم کسری هیچ نیارست گفتن پس دو هزار مرد از عرب گرد کرد و سوی ایاس رفت بحیره کسری مردی بیرون کرد از بزرگان عجم نام او هامرز با دوازده هزار مرد و بسوی حیره فرستاد و از پس او سرهنگی دیگر بیرون کرد نام او هرمز خراد با هشتهزار مرد و او نیز سوی ایاس بن قبیصه آمد و همه بحیره گرد آمدند و ایاس را بر همه سپاه مهتر کردو جنگ او را داد و بفرمود که لشکر بکش و بجنگ رو ایاس لشکر بکشید و برفت و سوی ذی قار شد و هانی بن مسعودبا بنی شیبان و بنی بکر و بنی عجل به ذی قار نشسته بودند چون خبر سپاه بشنیدند هانی مردم خویش را گرد کرد و گفت چه بینید کسری این سپاه که فرستاد از بهر زنهاریان و ترکه ٔ نعمان که با من است و با ایشان چهل هزار مرد است و ماکم از ده هزاریم و ایشان را مهتری بودنام او حنظلةبن ثعلبةبن شیبان . هانی را گفت تو زینهاری را بدار و ما جانها بدهیم و زینهاری ندهیم چون ایاس فرود آمد هر دو لشکر برابر هم بنشستند و عجم آب دو روزه داشتند و ایشان خود بر سر آب بودند پس ایاس حیلت کرد و از چاه آب فراز آورد و دیگر روز جنگ کردند و لشکر عجم تیرباران کردند و عرب هزیمت شدند و آن مال و خواسته همچنان با خود ببردند لشکر عجم چون آب یافتند و مانده شده بودند از پس ایشان نرفتند هم آنجا فرود آمدند و آب چاه همه بخوردند و آن شب بر سر چاه ذی قار بماندند پس چون هانی یک روزه [ راه ] رفته بود دانست که کسی ازپی ایشان نمی آید فرود آمد و جمله قبیله ٔ خویش را گرد کرد و گفت ما کجا همی رویم پیش ما بیابان و بادیه ٔ بی آب و همه از تشنگی بمیریم من این خواسته ٔ نعمان به ایشان سپارم شما خویشتن در بادیه هلاک مکنید ایشان را از این سخن عار آمد گفتند که تو زینهار را مشکن که باز گردیم و تا جان داریم جنک کنیم پس باز گشتند و پیش سپاه ایاس آمدند و آنروز جنگ کردند و عجم و سپاه ایاس همه تشنه شدند و هر که از عرب با سپاه ایاز بود همه را اندوه آمد که هانی و سپاه عرب همه هزیمت شده بودند و ایاس از چاه دیگر آب طلب کرد و هیچ نیافت و سپاه عرب و عجم همه گرد آمدند ایاس پیش هانی کس فرستاد و گفت از سه کار یکی بکنید یا ترکه ٔ نعمان باز دهید تا باز گردیم و من از کسری گناه شما بخواهم تا این کردارهای شما عفو کند یا چون شب درآید بگریزید و هر کجا خواهید بروید تا ما بهانه کنیم که همه بگریختند و ایشان را در نیافتیم یا جنگ را آراسته باشید ایشان همه با هانی و حنظلة گرد آمدند و گفتند اگر زنهار بسپاریم تا باشیم اندر میان عرب سر بر نتوانیم آوردن و تا جهان باشد از این عار نرهیم و اگر بگریزیم عاری عظیم تر باشد دیگر آنکه بادیه است همه هلاک شویم و دیگر آنکه رهگذر ما بر بنی تمیم است و میان ما و ایشان عداوتهاست و ما را همه بکشندپس ما را جز جنگ کردن روی نیست سوی ایاس رسول فرستادند و گفتند ما جنگ خواهیم کردن تو نیز جنگ را مهیا باش که اگر در جنگ کشته شویم دوست تر داریم که در بادیه هلاک شویم از تشنگی و آن شب حنظلةبن ثعلبة رسنهای هودج پاک ببرید از بهر آنکه سپاه هانی بتابستان به ذی قار بودندی و زن و عیال آنجا داشتندی چنانکه رسم عرب باشد در عماریها و هودجها و آن رسن که عماری بدان بازبندند بتازی و ضین خوانند و حنظلة آن رسنها ببرید تا عرب بیکبارگی دل بر جنگ نهند و حنظلة را از آنگاه منقطع الوضین نام کردند و هانی آن شب چهار صد اسب وچهار صد زره بر قوم خویش ببخشید و گفت اگر ظفر ما را بود باز جای نهیم و اگر ظفر ایشان را بود این نیز گو هلاک شو چون دیگر روز ببود همه سپاه صف برکشیدند ومیمنه و میسره راست کردند و ایاس بر میمنه خویش هامرز را بداشت با عجم و بر میسره هرمز خراد بر پای کردو خود اندر قلب بایستاد و هانی بر میمنه ٔ خویش یزیدبن هاشم الشیبانی را به پای کرد و او مهتر بنی بکر بود و بر میسره حنظلةبن ثعلبه را و او مهتر بنی عجل بودو خود اندر قلب بایستاد و اول کسی که خود را از میمنه ٔ ایاس بیرون افکند و بمیان هر دو صف ایستاد هامرزبود و مبارز خواست بزبان پارسی مردی بر میسره ٔ هانی بود نام او زیدبن سهیل گفت ما تقول هذاالکلب یعنی این سک چه میگوید گفتند می گوید، رجل برجل فذا نصفة و عدل پس مردی از لشکر هانی خود را بیرون افکند پیش هامرز نام او مزیدبن حارث البکری مردی مردانه و دلیر اندر جنگ با یکدیگر بگشتند پس مزید هامرز را شمشیری بزد بر کتف راستش و نیمه ٔ تن از وی جدا شد و هامرز ازاسب بیفتاد و بمرد و نخستین کسی از لشکر عجم او کشته شد و هانی و لشکر عرب شادی کردند و فال زدند مر ظفر را و آن روز جنگ کردند و اندر عجم تیراندازان بسیار بودند تیرباران کردند و بتیر بسیاری از عرب بکشتندو عجم همه تشنه شدند و آب نیافتند و صبر همی کردند تا شب اندر آمد و هر دو سپاه فرود آمدند و ابن قیس بن مسعود که با ایاس بود دلش با هانی بود از بهر آنکه قرابت یکدیگر [ را ] بود خواست که ظفر ایشان را بود پس به شب اندر سوی ایشان کس فرستاد و هانی و حنظلة وعرب را گفت مرا از دل و جان با شما پیوند است و همیخواهم که ظفر شما را بود نه ایاس را و نه عجم را که ایشان بیگانه اند و شما قرابت ولیکن بسوی شما بزنهار نتوانم آمدن که ندانم که ظفر کرا بود و آن دوست تر دارید که امشب بگریزیم تا گروه عجم بهزیمت شوند یا آن خواهید که چون فردا صف جنگ راست شود و جنگ در پیونددما پشت بدهیم و روی بهزیمت نهیم تا عجم جملگی عاجز و حیران شوند و ایشان نیز بهزیمت روند هانی و حنظلة و جمله عرب آن گفتند ما آن خواهیم که فردا در صف جنگ هزیمت شوند و عرب بدین خبر شاد شدند و نشاط کردند وفال زدند بر کشتن هامرز سالار لشکر عجم که ظفر مر عرب را باشد و عجم را کتابی است بیرون از اخبار و آنراکتاب فال گویند هر چیزی که آن را در ایام عجم فال کرده اند در آن کتاب یاد کرده است و اندرین معنی چنین گفته است که کسری هامرز را بدین جنگ فرستاد و بنام او فال کرد و گفت باید که ظفر تو را بود بر آن سپاه که با هانی گرد آمده است و هانی بزبان پهلوی و پارسی آن بود که بنشین و ملوک عجم و اکاسره این زبان گفتندی و معنی هامرز آن بود که برخیز پس کسری بدین فال کرد و هامرز را گفت نام توچنین است که برخیز و معنی نام دشمن تو ایدون است که بنشین اکنون باید که برخیزی و ظفر ترا بود و خود این فال راست نیامد و نخست هامرز کشته شد پس لشکر عرب چون خبر قیس بن مسعود بشنیدند بر جنگ حریص شدند و دل بر مرگ نهادند که فردا از جان گذشته بزنیم پس حنظلة هانی را گفت که فردا پانصد مرد را در کمینگاه بنشانیم جائی که کس نبیند و ما بجنگ رویم و جنگ در پیوندیم پس ایشان خویشتن را بر عرب افکنند تا مگر هزیمت شوند و هانی مردی را از بنی بکر بخواند نام او زیدبن حیان و او را پانصد مرد بداد و در کمین گاه بنشاند و این جنگ در آن وقت بود که مصطفی صلی اﷲ علیه و سلم بمدینه آمده بود و هجرت کرده و با مشرکان روز بدر جنگ کرد و ظفر و نصرت او را بود و هانی و حنظلة با همه ٔ سپاه گفتند شنیدیم که از عرب پیغمبری بیرون آمده است و همه ظفر او را بوده است و میگویند که هر که نام او میبرد حاجتش روا میشود و کسی که در بیابان هلاک میشود یا شتری گم میکند و نام او میبرد باز راه می یابد و آن گم شده را باز می یابد شمافردا در این جنگ نام محمد علامت دارید تا نصرت ما رابود همه ٔ لشکر عرب این سخن را بجان قبول کردند چون روز دیگر صف برکشیدند لشکر هانی بیکباره نعره برآوردند و گفتند محمدنا منصور یعنی محمد با ماست [ کذا ] و نصرت و فیروزی و ظفر ما را بود و چون این بگفتند حنظلة بفرمود که حمله کنند لشکر هانی بیکبار حمله کردند و خویشتن را بر لشکر عجم زدند و آن پانصد مرد نیزکمین بگشادند و نام پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم بگفتندو آن لشکر عرب که با ایاس بودند هزیمت شدند و ایاس تنها بماند و عجم چون هزیمت ایشان شنیدند بدیدند از تشنگی بیطاقت بودند و دل شکسته چون آن پانصد مرد کمین بگشادند و عجم را اندر میان گرفتند و شمشیر اندر ایشان نهادند و از پیش و پس عجم روی بهزیمت نهادند و لشکر عرب از ایشان میکشتند تا چندان کشته شدند که بهیچ جنگ و حرب این مقدار کشته نشده بودند و لشکر عرب از عجم داد خود ستانیدند و اندر آن ساعت که جنگ میکردند جبرئیل علیه السلام پیش پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نشسته بود و حدیث جنگ ایشان میکرد که عرب بجنگ اندربه نام تو شمشیر همیزنند و نام تو بعلامت کرده اند و ایزد سبحانه و تعالی عرب را بر عجم نصرت داد و میان مدینه و ذی قار بسیار منزل بود جبرئیل پر خویش دراز کرد از مدینه تا ذی قار همه ٔ حجابها دور کرد تا پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم از جای خود تا جنگ گاه بدید و درهر دو صف ایشان نگاه میکرد و یاران همه آنجا نشسته بودند چون عجم شکسته شدند پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم گفت : اﷲ اکبر اﷲ اکبر هذا اول یوم انتصف العرب من العجم باسمی . گفت این اول روز بود که عرب داد از عجم ستانیدند و بنام من نصرت یافتند که علامات خویش نام من کردند و یاران و دوستان پیش او نشسته بودند و پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم این قصه با ایشان بگفت و مردمان و یاران هانی بسیار در مدینه بودند و از عرب بادیه ٔمدینه بسیار آنجا بودند پس اصحاب پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آن روز و آن ساعت را که حضرت با ایشان گفت بنوشتند و چون مردمان عرب از مدینه که بذی قار بودند بازآمدند این حکایت از ایشان باز پرسیدند همچنان صفت کردند که پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم فرموده بود و اندر آنروز هانی مر ایاس را دریافت و خواست که او را بکشد حنظلة او را رها کرد و ایاس بهزیمت میشد تا بدر کسری و آن حکایت نام پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم با کسری بگفت کسری کین آن حضرت در دل گرفت و بخبر اندر ایدون است که پیغمبر علیه الصلوة و السلام از پس ذی قار که کار کسری ضعیف شده بود و عرب بر آن لشکر عجم غلبه کرده بودند نامه نوشت و به پرویز فرستاد (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). در فارسنامه ابن البلخی آرد: و عرب جمع شدند بجایگاهی کی آنرا ذوقار گویند و این ذوقار آبی است از آن عرب و هر دو لشکر بر سر این آب رسیدند و جنگی صعب رفت میان ایشان و هامرز کی مقدم لشکر پارسیان بود با یکی از عرب برابر شد نام او برد بن حارثة الیشکری و بر دست این عرب کشته شد و جلابزین کی دوم مقدم پارسیان بود با حنظلةبن ثعلبة از قبیله ٔ بکربن وایل بمبارزت بیرون رفت و هم کشته شد و از آن لشکر پارسیان اندک مایه ای خلاص یافتند دیگر همه کشته و اسیر ماندند و از جمله ٔ معجزات پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم آن است کی آنروز که این جنگ رفت بذوقار و عرب ظفر یافتندپیغمبر علیه و آله السلام در مکه گفت : الیوم انتصفت العرب من العجم ، یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند وتاریخ آن روز نگاه داشتند و بعد از مدتی این خبر رسید از آنچه میان مکه و این ذوقار مسافتی دور است اماپیغمبر علیه السلام همان روز خبر داد که آنجا این حال رفته است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105 و 106). و در حبیب السیر راجع به حرب امیرالمؤمنین علی علیه السلام با طلحه آمده است : و در اثنای آن راه نزد جناب ولایت پناه بوضوح پیوست که طلحه و زبیر سبقت گرفته اندو ادراک ایشان متعذر است لاجرم در منزل ذی قار جهت اجتماع سپاه نصرت شعار توقف نموده رسولان سخندان متعاقب بجانب کوفه ارسال داشت مردم آن مملکت را جهة معاونت طلب داشت و ابوموسی اشعری که حاکم کوفه بود خلایق رااز نصرت مانع آمده گفت علی و طلحه طلب ریاست مینمایند هر کس از شما مایل بدنیاست باید بیکی از ایشان پیوندد و هر که طالب اخرویست مناسب آنکه پای در دامن انزوا پیچد لاجرم قاصدان شاه مردان مأیوس باز گشته کیفیت حال معروض داشتند و آن حضرت بر شدت خصومت ابوموسی اطلاع یافته قرةالعین ولایت امام حسن علیه السلام و عماربن یاسر را جهة تمشیت آن مهم بکوفه فرستاد چون کوفیان از قرب وصول آندو رفیق صاحب توفیق خبر یافتند جمعی کثیر از مردم خرد اقتباس از اشراف و اوسط الناس به استقبال موکب کواکب اساس استعجال نموده سعادت دستبوس نوردیده ٔ رسالت و امامت حاصل گردانیدند و آن حضرت را معزز و محترم بکوفه درآوردند و خلایق درمسجد جامع مجتمع گشتند و ابوموسی نیز در آن محفل حاضر شد و امام حسن (ع ) او را معاتب ساخت که لشکر کوفه را از معاونت شاه اولیا منع نمودی و از سلوک جاده ٔ قدیم بازداشتی ابوموسی جواب داد که پدر و مادرم فدای تو باد من از حضرت مصطفی صلی اﷲ علیه و آله و سلم شنیده ام که گفت زود باشد که فتنه روی نماید که در آن فتنه قاعدبهتر از قایم باشد و قایم بهتر از ماشی و ماشی بهتراز راکب و جماعتی که در بصره اند برادران مااند در اسلام و حق عز و علا مال و اموال ایشان را بر ما حرام گردانیده است عمار یاسر از این سخنان بیطاقت شد لب بدرشتی بر ابوموسی بگشاد و یکی از کوفیان بحمایت حاکم خویش با عمار آغاز سفاهت کرد قولی آنکه در آنروز نیزابوموسی بر منبر آمده در حضور امام حسن (ع ) فرقه ٔ انام را از متابعت خلیفه ٔ بحق منع نموده و بعضی از محبان شاه مردان مانند قعقاع بن عمرو و صعصةبن صوحان بااو در مقام معارضه آمده امام حسن (ع ) ابوموسی را گفت تو از متابعت امیرالمؤمنین علی ذمه ٔ خود را بری گردانیدی با منبر هیچ نسبت نداری ابوموسی در غایت خجالت پایان آمده قرةالعین نبوت و فتوت قدم بر منبر نهاد و زبان الهام بیان بنصیحت گشاده حاضران را بمعاونت و مظاهرت والد بزرگوار خویش ترغیب فرمود اعیان دعوت آن حضرت را قبول نموده حلقه ٔ اطاعت در گوش کشیدند ودر آن اثنا مالک اشتر که از نزد امیرالمؤمنین حیدرمأمور گشته بود بکوفه رسید و هم از راه بقصر امارت رفته و بزخم عمود سر و روی غلامان ابوموسی را در هم شکسته ایشان را از دار الاماره بیرون کرده غلامان به مسجد دویدند و خواجه ٔ خود را بر کیفیت حادثه مطلع گردانیدند و ابوموسی بر سبیل تعجیل روی به خانه آورد مالک اشتر سخنان درشت گفته ابوموسی را فرمود که همین لحظه دارالامارة را خالی باید کرد و ابوموسی التماس نمود که یکروز مرا مهلت ده تا بجای دیگر نقل کنم مالک گفت لا و لا کرامة لک ترا یکساعت مهلت نیست و فرمان داد که رخوت و امتعه را بیرون انداختند و آخرالامر بنابر التماس بعضی احبا او را یکروز مهلت داد تا منزلی پیدا کرده بدانجا رفت کوفیان بتهیه ٔ اسباب سفر پرداخته بعد از سه روز بروایتی هفت هزار در ملازمت امام حسن (ع ) به جانب ذی قار در حرکت آمدند و چون از رفتن ایشان سه روز بگذشت مالک اشتر با دوازده هزار کس دیگر متوجه معسکر همایون گشت و روایتی آنکه تمامی لشکری که از کوفه بمدد صاحب ذوالفقار بذی قار رفتند دوازده هزار بودند و العلم عنداﷲ تعالی . (حبیب السیر ج 1 ص 177 از جزو چهارم هفت سطر به آخر مانده ). (مجمل التواریخ و القصص ص 81 و 151 و 179 و 250) و رجوع به تاریخ طبری و ترجمه ٔ بلعمی و المرصع ابن الاثیر و تاریخ ابن البلخی ص 105 و 106 و الموشح ص 320 و فهرست ج 2 و ج 3 عیون الاخبار و فهرست ج 3 و ج 4 و ج 6 عقد الفرید. و فهرست جوالیقی . و حبیب السیر ج 1 ص 177 و 178 و کلمه ٔ قار در معجم البلدان و مراصد الاطلاع و عقد الفرید ج 3 ص 310 شود.


ذوقار. (اِخ ) رجوع به ذی قار (برقة ...) شود.


دانشنامه آزاد فارسی

محلی در نزدیکی کوفه که یکی از مشهورترین جنگ های قبایل عرب (معروف به ایام العرب) در آن به وقوع پیوست. اهمیت این جنگ از نظر تاریخی در آن بود که قبیله بکر بن وائل توانست سپاه منظم ساسانی و اعراب متحد آن را شکست دهد. تاریخ دقیق این واقعه به درستی روشن نیست. برخی آن را در اوایل بعثت پیامبر (ص) و برخی در سال دوم هجری می دانند. خاطره این جنگ همواره در ذهن اعراب تازه مسلمان شده باقی ماند و ضعف دولت ساسانی بر آنان آشکار شد و زمینه را برای حمله اعراب به ایران ساسانی آماده ساخت.


کلمات دیگر: