کلمه جو
صفحه اصلی

دستور دادن

فارسی به انگلیسی

call, charge, command, direct, enjoin, instruct, ordain, order, prescribe, require, wish, to instruct, to give instructions(to), to order, to prescribe, to advise

call, charge, command, direct, enjoin, instruct, ordain, order, prescribe, require, wish


فارسی به عربی

احدس , عنوان

مترادف و متضاد

address (فعل)
مخاطب ساختن، درست کردن، خطاب کردن، نشانی دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، عنوان نوشتن، سخن گفتن، متوجه کردن

intuit (فعل)
اگاه کردن، دستور دادن، درک کردن، تعلیم دادن

direct (فعل)
سوق دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، نظارت کردن، عطف کردن، متوجه ساختن، امر کردن، هدایت کردن، معطوف داشتن

فرهنگ فارسی

امر کردن . فرمان دادن

لغت نامه دهخدا

دستور دادن. [ دَدَ ] ( مص مرکب ) امر کردن. فرمان دادن. || گفتن که چگونه کند. گفتن که چه کند و چگونه کند. || سفارش دادن. || اذن دادن. رخصت دادن. اجازت دادن. روا شمردن. اجازه دادن. دستوری دادن : گفت اکنون مرا زمان دهید باز خانه شوم... گفتم مهلت نیست... گفت... پس دستور دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم... گفتیم رواست. ( تاریخ بیهق ).
گریه شعر بدستور کنم
گر دهد خنده شیرین دستور.
ظهوری.

پیشنهاد کاربران

گفتن

گفتم که برایش چایی بیاورند.

با کمال لطف دستور یک صندلی برای من داد= با کمال لطف یک صندلی برایم دستور داد.

مقرر داشتن

مثال دادن

دستور دادن ۵ کلمه ای

دستور دادن


کلمات دیگر: