کلمه جو
صفحه اصلی

تن دادن


مترادف تن دادن : تسلیم شدن، تحمل کردن، پذیرفتن، قبول کردن، رضاشدن

مترادف و متضاد

۱. تسلیم شدن
۲. تحمل کردن
۳. پذیرفتن، قبول کردن
۴. رضاشدن


فرهنگ فارسی

پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن . تن دادن چیزی را به چیزی و در چیزی تن نهادن بر چیزی .

لغت نامه دهخدا

تن دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن . (ناظم الاطباء). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی ؛ کنایه از رضا دادن و قبول کردن . (بهار عجم ) (آنندراج ) :
ابلهی کن برو که ترّه فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.

مسعودسعد.


تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
بمرگش تن بباید داد روزی .

نظامی .


جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی .

سعدی .


هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری .

سعدی .


- تن بازپس دادن ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است : احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436).
- تن به خاک دادن ؛ مرگ را پذیرفتن . مرگ را تسلیم شدن :
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی تن بدو داده ایم .

فردوسی .


به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.

سعدی (بوستان ).


- تن به خون دادن ؛ بمجاز، جان نثار کردن . خود را فدا کردن :
بگفت آنکه بندوی راشهریار
تبه کرد و برگشت از او روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه ازبهر او تن به خون داده بود.

فردوسی .


- تن به عجز دادن ؛ خودرا عاجز و درمانده یافتن . ناتوان شدن . احساس درماندگی کردن :
به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر
که پشه از سر نمرودیان غذا دارد.

ظهیر فاریابی .


چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده .

(گلستان ).


- تن به قضا دادن ؛ تسلیم حوادث شدن . ترک مقاومت و کوشش کردن . تن دردادن به قضا :
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت .

سعدی .


من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کُتّاب .

سعدی .


ظاهر آنست که بی سابقه ٔ حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم .

سعدی .


- تن به کار دادن ؛ تلاش کردن . کوشش کردن . سستی و تن آسایی نکردن . از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487).
صبر آمد و زور شوق را دید
ناداده تنی به کار برگشت .

واله هروی (از آنندراج ).


- تن به کشتن دادن ؛ به کشته شدن رضا دادن . راضی شدن بمرگ :
اگر سربسر تن به کشتن دهیم
دگر تاج شاهی بسر برنهیم .

فردوسی .


همه پیش تو تن به کشتن دهیم
سپاهی بر آن کشتگان برنهیم .

فردوسی .


تن به کشتن دادم و از رشک می ترسم که باز
اضطراب دل کند شرمنده ٔ قاتل مرا.

باقر کاشی (از آنندراج ).


- تن به نیستی دردادن ؛ خود را هلاک کردن . خود را بمهلکه انداختن . آماده ٔ مردن شدن :
سعدیا تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست .

سعدی .


رجوع به تن دردادن شود.
|| تسلیم کردن زن ، خود را بمردی :
تن سیمین برادر را ندادم
کجا بااو ز یک مادر بزادم
ترا ای ساده دل چون داد خواهم
که ویران شد بدستت جایگاهم .

(ویس و رامین ).


ندیده ست ایچ مردی از تو شادی
که تا امروز تن کس را ندادی .

(ویس و رامین ).


به گوراب از کدامین تخم زادی
تن سیمین بدادی یا ندادی ؟

(ویس و رامین ).


شب خلوت آن لعبت حورزاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد.

سعدی .


- تن خود دادن ؛ دست دادن . تسلیم کردن زن ، خود را بمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تن سپردن :
دختران رز گویند که ما بی گنهیم
ما تن خویش بدست بنی آدم ندهیم .

منوچهری .


رجوع به تن سپردن شود.

تن دادن. [ ت َ دَ ] ( مص مرکب ) پذیرفتن و قبول کردن و رضا دادن. ( ناظم الاطباء ). تن دادن چیزی را و به چیزی و در چیزی و تن نهادن بر چیزی ؛ کنایه از رضا دادن و قبول کردن. ( بهار عجم ) ( آنندراج ) :
ابلهی کن برو که ترّه فروش
تره نفروشدت به عقل و تمیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و سیم ارزیز.
مسعودسعد.
تو زی کو مرد و هر کو زاد روزی
بمرگش تن بباید داد روزی.
نظامی.
جور مکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پای بند شد تن بدهد به روبهی.
سعدی.
هرگز من از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری.
سعدی.
- تن بازپس دادن ؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی بمعنی عقب نشینی آمده است : احمد مثال داد پیادگان خویش را، و با ایشان نهاده بود تا، تن بازپس دادند و خوش خوش بازمی گشتند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 436 ).
- تن به خاک دادن ؛ مرگ را پذیرفتن. مرگ را تسلیم شدن :
ز خاکیم و هم خاک را زاده ایم
به بیچارگی تن بدو داده ایم.
فردوسی.
به بیچارگی تن فرا خاک داد
دگر گرد عالم برآمد چو باد.
سعدی ( بوستان ).
- تن به خون دادن ؛ بمجاز، جان نثار کردن. خود را فدا کردن :
بگفت آنکه بندوی راشهریار
تبه کرد و برگشت از او روزگار
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود
نه ازبهر او تن به خون داده بود.
فردوسی.
- تن به عجز دادن ؛ خودرا عاجز و درمانده یافتن. ناتوان شدن. احساس درماندگی کردن :
به عجز تن مده و مغز و چشم شیر برآر
که پشه از سر نمرودیان غذا دارد.
ظهیر فاریابی.
چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده.
( گلستان ).
- تن به قضا دادن ؛ تسلیم حوادث شدن. ترک مقاومت و کوشش کردن. تن دردادن به قضا :
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت.
سعدی.
من تن به قضای عشق دادم
پیرانه سر آمدم به کُتّاب.
سعدی.
ظاهر آنست که بی سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا دردادم.
سعدی.
- تن به کار دادن ؛ تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487 ).

پیشنهاد کاربران

زیر بار چیزی رفتن ؛ کنایه از پذیرفتن و قبول کردن آن. تن دردادن بدان. تسلیم شدن. رام شدن. زیر بار زور یا منت رفتن. پذیرفتن آن. تن دردادن بدان :
. . . به نزد من هزاران بار بهتر
که یک جو زیر بار زور رفتن.
ملک الشعراء بهار.


کلمات دیگر: