کلمه جو
صفحه اصلی

حاکمی

عربی به فارسی

مربوط به حکمران , وابسته به فرماندار


فرهنگ فارسی

حاکم بودن حکومت .

لغت نامه دهخدا

حاکمی. [ ک ِ ] ( حامص ) سمت حاکم. حاکمیت. قدرت. اختیار. حکمرانی : امیرالمؤمنین ترا نگهبان ایشان کرده ، و سیاست ایشان را بتو حواله کرده و تو را جهت حاکمی ایشان خواسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313 ).
آن روز هیچ حکم نباشد مگر بعدل
ایزد سذوم را ننشسته بحاکمی .
ناصرخسرو ( دیوان ص 451 ).


کلمات دیگر: