کلمه جو
صفحه اصلی

چاره ساختن

لغت نامه دهخدا

چاره ساختن . [ رَ / رِ ت َ] (مص مرکب ) تدبیر نمودن . در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن . کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن . تامل و تفکر در اجرای امری نمودن :
بدانش کنون چاره ٔ خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.

فردوسی .


که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چاره ٔ نو بسازد دگر.

فردوسی .


چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان .

فردوسی .


چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چاره ٔ کار نیکو بساز.

فردوسی .


وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن .

فردوسی .


تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.

فردوسی .


یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.

فردوسی .


من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.

فردوسی .


یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن .

فردوسی .


مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان .

فردوسی .


سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست .

فردوسی .


چو این کرده شدچاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت .

فردوسی .


وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره ٔ هر دو بسازیم که ما چاره گریم .

منوچهری .


بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری .

گرشاسبنامه (اسدی ).


عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372).


چاره ٔ دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست .

نظامی .


چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم .

نظامی .


|| علاج کردن . درمان ساختن . مداوا نمودن :
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بنده ٔ نیکخواه .

فردوسی .


بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.

فردوسی .


توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی .

(ویس و رامین ).


صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست .

سعدی (ترجیعات ).


|| احتیال . حیله کردن . فریب دادن . به خدعه و نیزنگ توسل جستن :
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.

فردوسی .


ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.

فردوسی .


ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چاره ٔ پرفسون .

فردوسی .


بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.

فردوسی .



چاره ساختن. [ رَ / رِ ت َ] ( مص مرکب ) تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن :
بدانش کنون چاره خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.
فردوسی.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چاره نو بسازد دگر.
فردوسی.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان.
فردوسی.
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چاره کار نیکو بساز.
فردوسی.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.
فردوسی.
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.
فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.
فردوسی.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.
فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن.
فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان.
فردوسی.
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست.
فردوسی.
چو این کرده شدچاره آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چاره هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری.
گرشاسبنامه ( اسدی ).
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 372 ).
چاره دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست.
نظامی.
چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم.
نظامی.
|| علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن :
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بنده نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشیدسربر فرازم ترا.
فردوسی.
توچاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
( ویس و رامین ).
صبر ار نکنم چه چاره سازم

پیشنهاد کاربران

حل کردن مشکلی

حل کردن مشکل


کلمات دیگر: