کلمه جو
صفحه اصلی

وهق

فرهنگ فارسی

بند کردن چیزی را یا باز داشتن از آن.

لغت نامه دهخدا

وهق. [ وَ هََ ] ( ع اِ ) کمند. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( مهذب الاسماء ). ج ، اوهاق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). وهوق. ( مهذب الاسماء ) :
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری.
|| رسن که در گردن ستور اندازند و به وی بندکنند. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). گویند معرب وهک فارسی است. ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ).

وهق. [ وَ ] ( ع مص ) بند کردن چیزی را. ( منتهی الارب ). کمند در گردن کسی یاچیزی انداختن. ( اقرب الموارد ). || بازداشتن از آن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ).

وهق . [ وَ ] (ع مص ) بند کردن چیزی را. (منتهی الارب ). کمند در گردن کسی یاچیزی انداختن . (اقرب الموارد). || بازداشتن از آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).


وهق . [ وَ هََ ] (ع اِ) کمند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). ج ، اوهاق . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). وهوق . (مهذب الاسماء) :
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق .

انوری .


|| رسن که در گردن ستور اندازند و به وی بندکنند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). گویند معرب وهک فارسی است . (از اقرب الموارد) (آنندراج ).


کلمات دیگر: