کلمه جو
صفحه اصلی

انجامیدن

فارسی به انگلیسی

culminate, do, eventuate, result, to (come to an) end, to be accomplished, vi. to lead

to (come to an) end, to be accomplished, vi. to lead


culminate, do, eventuate, result


فرهنگ فارسی

انجام یافتن، انجام شدن، به پایان رسیدن، پایان یافتن
( مصدر ) ( انجامید انجامد خواهد انجامید انجامنده انجامیده انجامش ) انجام یافتن اجرا شدن .

فرهنگ معین

(اَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - پایان گرفتن . ۲ - اجرا شدن . ۳ - منجر شدن .

لغت نامه دهخدا

انجامیدن. [ اَ دَ ] ( مص ) بنهایت رسیدن و آخرشدن کار. ( آنندراج ). آخرشدن و بنهایت رسیدن. ( فرهنگ رشیدی ). آخرشدن. ( مؤید الفضلاء ) ( شرفنامه منیری ). منتهی گشتن و به آخر رسیدن و بپایان آمدن کار و تمام شدن. ( ناظم الاطباء ) :
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش اوبرگشت آذین.
( ویس و رامین ).
بنگر که جهانت چون بینجامد
هر روز تو کار نو چه آغازی.
ناصرخسرو.
در یک هفته سه انقلاب بدین نسق انجامید. ( بدایعالازمان ). || منتهی شدن. منجر شدن. کشیدن. ( یادداشت مؤلف ) :
و گر ایدون ببن انجامدمان نقل و نبید
چاره هر دوبسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
حال بدان انجامید کی سیاوش بترکستان افتاد از ترس پدر و آنجا کشته شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 41 ). خاتمت بهلاک و ندامت انجامد. ( کلیله و دمنه ). آن فتنه بدان انجامید که هفت هزار کشته شدند. ( سندبادنامه ص 203 ).چون کار به انجام رسید و خلوت به اتمام انجامید. ( سندبادنامه ص 131 ).
پیش از آنم که بدیوانگی انجامد کار
معرفت پند همیدادنمی پذرفتم.
سعدی.
بوسه بر سر و روی هم دادیم و فتنه بیارامید و خصومت بصلح انجامید. ( گلستان ). درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش بکفر انجامد. ( گلستان ). فی الجمله امکان موافقت نبود بمفارقت انجامید. ( گلستان ). اگر او دانا بودی کار او با نادانان بدین غایت نینجامیدی. ( گلستان سعدی ). اگر در آغاز کار سخنهای پیوسته نوشتن را خواهی که درآموزی دشخوار بود و بمقصود نینجامد. ( جاودان نامه افضل الدین کاشانی ). چون میانه ما و شما بدین انجامید از میانه شما بیرون رویم. ( تاریخ قم ص 255 ). || انجام یافتن. اجرا شدن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( مص ) تمام کردن. ( ناظم الاطباء ). به آخر رساندن کاری. ( از شعوری ج 1 ورق 123 الف ). بنهایت رسانیدن. بپایان بردن. کشانیدن. منجر گردانیدن :
چه باشی تو ایمن زگردون پیر
که فرجام انجامدت ناگزیر.
فردوسی.
همی این چرخ بی انجام عمرت را بینجامد
پس اکنون گر تو کار دین نیاغازی کی آغازی.
ناصرخسرو.
ره انجام و دل اندر خرمی دار
که وقت خرمی این دیار است.
مسعود سعد ( از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف ).
|| پرداختن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

به پایان رسیدن، پایان یافتن.

پیشنهاد کاربران

افتادن=
منجر شدن. منتهی گشتن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : وقتی سپاهی از ترکستان سپاهی گران بیامدند بقدر پنجاه هزار مرد و کار بجنگ افتاد. ( نوروزنامه ) . || بچشم آمدن. بنظر آمدن. ( از یادداشتهای مؤلف ) : اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند، نیکو افتد. ( حدودالعالم ) .


کلمات دیگر: