کلمه جو
صفحه اصلی

هباری

فرهنگ فارسی

نسبت به هبار بن الاسود بن مطلب ... قریشی که جد عمر بن عبد العزیز است .

لغت نامه دهخدا

هباری. [ هََ ب ْ با ری ی ] ( ص نسبی ) نسبت است به هباربن الاسودبن مطلب.... القرشی که جد عمربن عبدالعزیز است. ( اللباب فی تهذیب الانساب ).

هباری. [ هََ ب ْ با ری ی ] ( اِخ ) رجوع به ابن هباریة شود.

هباری. [ هََ ب ْ با ] ( اِخ ) عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز ابن المنذر. از نسل هباربن الاسود القرشی. دومین امیر هند از خاندان هباری است. وی در سال 250 هَ.ق. بعد از وفات پدرش به امارت هند رسید. پایتخت او شهر منصوره بود. در سال 280 هَ. ق. وفات یافت و بعداز او پسرش به جای وی نشست. ( اعلام زرکلی ج 4 ص 248 ).

هباری. [ هََ ب ْ با ] ( اِخ ) عمربن عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز الهباری القرشی ، مکنی به ابوالمنذر. سومین امیر هند از خاندان هباری بود، وی در زمان پدر خود والی قسمتی از متصرفات او بود و در سال 280 هَ. ق. بعد از وفات پدر، به جای او نشست. پایتخت این خاندان شهر «منصورة» بود. مسعودی مورخ معروف در سال 303 هَ. ق. عمربن عبداﷲ را در منصوره ملاقات کرده است ، وی وسعت قلمرو عمر را وصف کرده و میگوید علاوه بر منصوره ، سیصد هزار قریه در قلمرو او بود و هشتاد فیل جنگی داشت که گرد هر فیلی 500 مرد پیاده بوده است و نیزگوید پایتخت ایشان ، به نام منصوربن جمهور، عامل بنی امیه ، منصورة نامیده شد. ( از اعلام زرکلی ج 5 ص 211 ).

هباری. [ هََ ب ْبا ] ( اِخ ) عمربن عبدالعزیزبن المنذربن الزبیر ( یا الربیع )بن عبدالرحمان بن هبار المطلبی اسدی القرشی. والی هند، وی نخستین کس از بنی هبار بود که بر هند استیلا یافت و حکومتی برای خود و خاندانش ترتیب داد. او در هند مقیم بود و هنگامی که بین نزاریه و یمانیه درزمان امارت عمران بن موسی بن یحیی بن خالدالبرمکی آتش فتنه و جنگ شعله ور گردید، عمران به طرف یمانیه متمایل شد. عمربن عبدالعزیز هباری بر ضد وی وارد معرکه گشت و عمران را بکشت ( 226 هَ. ق ). معتصم خلیفه عباسی ،عنبسةبن اسحاق الضبی را به ولایت هند گماشت. عمربن عبدالعزیز نخست به اطاعت وی گردن نهاد ولی پس از مدتی بر وی چیره گشت. مردم «منصوره » به اطاعت عمر درآمدند و بدین ترتیب وی به امارت هند دست یافت و پایتخت خود را شهر «منصورة» قرار داد ( 240 هَ. ق ). در سال 250 هَ. ق. درگذشت و پس از او پسرش عبداﷲ به جای وی نشست ، و امارت در این خاندان باقی بود تا به دست سلطان محمود غزنوی انقراض یافت. ( اعلام زرکلی ج 5 ص 210 ).

هباری . [ هََ ب ْ با ] (اِخ ) عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز ابن المنذر. از نسل هباربن الاسود القرشی . دومین امیر هند از خاندان هباری است . وی در سال 250 هَ .ق . بعد از وفات پدرش به امارت هند رسید. پایتخت او شهر منصوره بود. در سال 280 هَ . ق . وفات یافت و بعداز او پسرش به جای وی نشست . (اعلام زرکلی ج 4 ص 248).


هباری . [ هََ ب ْ با ] (اِخ ) عمربن عبداﷲبن عمربن عبدالعزیز الهباری القرشی ، مکنی به ابوالمنذر. سومین امیر هند از خاندان هباری بود، وی در زمان پدر خود والی قسمتی از متصرفات او بود و در سال 280 هَ . ق . بعد از وفات پدر، به جای او نشست . پایتخت این خاندان شهر «منصورة» بود. مسعودی مورخ معروف در سال 303 هَ . ق . عمربن عبداﷲ را در منصوره ملاقات کرده است ، وی وسعت قلمرو عمر را وصف کرده و میگوید علاوه بر منصوره ، سیصد هزار قریه در قلمرو او بود و هشتاد فیل جنگی داشت که گرد هر فیلی 500 مرد پیاده بوده است و نیزگوید پایتخت ایشان ، به نام منصوربن جمهور، عامل بنی امیه ، منصورة نامیده شد. (از اعلام زرکلی ج 5 ص 211).


هباری . [ هََ ب ْ با ری ی ] (اِخ ) رجوع به ابن هباریة شود.


هباری . [ هََ ب ْ با ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به هباربن الاسودبن مطلب .... القرشی که جد عمربن عبدالعزیز است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).


هباری . [ هََ ب ْبا ] (اِخ ) عمربن عبدالعزیزبن المنذربن الزبیر (یا الربیع)بن عبدالرحمان بن هبار المطلبی اسدی القرشی . والی هند، وی نخستین کس از بنی هبار بود که بر هند استیلا یافت و حکومتی برای خود و خاندانش ترتیب داد. او در هند مقیم بود و هنگامی که بین نزاریه و یمانیه درزمان امارت عمران بن موسی بن یحیی بن خالدالبرمکی آتش فتنه و جنگ شعله ور گردید، عمران به طرف یمانیه متمایل شد. عمربن عبدالعزیز هباری بر ضد وی وارد معرکه گشت و عمران را بکشت (226 هَ . ق ). معتصم خلیفه عباسی ،عنبسةبن اسحاق الضبی را به ولایت هند گماشت . عمربن عبدالعزیز نخست به اطاعت وی گردن نهاد ولی پس از مدتی بر وی چیره گشت . مردم «منصوره » به اطاعت عمر درآمدند و بدین ترتیب وی به امارت هند دست یافت و پایتخت خود را شهر «منصورة» قرار داد (240 هَ . ق ). در سال 250 هَ . ق . درگذشت و پس از او پسرش عبداﷲ به جای وی نشست ، و امارت در این خاندان باقی بود تا به دست سلطان محمود غزنوی انقراض یافت . (اعلام زرکلی ج 5 ص 210).



کلمات دیگر: