کلمه جو
صفحه اصلی

ناچاره

فرهنگ فارسی

۱ - ناگزیر لاعلاج لابد : [ اگر کسی دست باب فرو برد و برون آرد و بدست سنگی را برگیرد ناچارمیان سنگ و دست آب بود. ] یابه ناچار. ناگزیر . اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود چنانک بود بناچار خویشتن بخشود. ( رودکی ) توضیح استعمال ( ناچارا ) غلط فاحش است . ۲ - ( صفت ) عاجز بیچاره . یا چار و ناچار نا چار و چار . خواه و ناخواه : اگرباز گردی ز راه ستور شود بید تو عود ناچار و چار. ( ناصرخسرو )

لغت نامه دهخدا

ناچاره. [ رَ / رِ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) ناچار. لاعلاج. لابد. بالضروره. ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود : اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. ( التفهیم ). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. ( التفهیم ). اگر احیاناً ناچاره این شغل مرا بباید کرد من شرایط شغل را درخواهم بتمامی. ( تاریخ بیهقی ).
چون مرد جنگ را نبود آلت
حیلت گریز باشد ناچاره.
ناصرخسرو.
ناچاره که بار گناهان خویش برمیدارند. ( کشف الاسرار ج 7 ). || بیچاره. رجوع به بیچاره شود.


کلمات دیگر: