نخفتن خواب نکردن .
ناخفتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ناخفتن. [ خ ُ ت َ ] ( مص منفی ) نخفتن. خواب نکردن.نخوابیدن. بیدار ماندن. به خواب نرفتن :
که بر ساز کامد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت.
چو شمشیری قلم در دست مانده.
به غم خواران و نزدیکان ، کنون از دست ناخفتن.
که بر ساز کامد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت.
فردوسی.
من از ناخفتن شب مست مانده چو شمشیری قلم در دست مانده.
نظامی.
شکایت پیش از این روزی ز دست خواب میکردم به غم خواران و نزدیکان ، کنون از دست ناخفتن.
سعدی.
کلمات دیگر: