کلمه جو
صفحه اصلی

درم ریز

فرهنگ فارسی

درم ریزنده ریزنده درم درم ریزی

لغت نامه دهخدا

درم ریز. [ دِ رَم ْ ] ( نف مرکب ) درم ریزنده. ریزنده درم :
شد آمل بهشت نوآراسته
درم ریز دیبافشان خواسته.
اسدی.
یکی گفتا که هست این شاه پرویز
که دستش سال و مه باشد درم ریز.
نظامی.
به زیر خسرو از برف درم ریز
نقاب نقره بسته خنگ شبدیز.
نظامی.
شوم بر درم ریز خود زرفشان
کنم سرکشی لیک با سرکشان.
نظامی.
چون دهن تیغ درم ریز باش
چون شکم کوس تهی خیز باش.
نظامی.
- درم ریز کردن ؛ شاباش کردن با زر و سیم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
گه قصب ماه گل آمیز کرد
گاه دف زهره درم ریز کرد.
نظامی.
|| کنایه از اشک افشان :
ما درم ریز از مژه وز کار ما
نیم دینارش به آزار آمده ست.
خاقانی.
|| افشاننده برگ گل :
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.
نظامی.
|| ( اِمص مرکب ) درم ریزی :
زمین رنگ باغ بهاران گرفت
هوا از درم ریزباران گرفت.
اسدی
- درم ریز کردن ؛ درم ریزی کردن. درم فشانی کردن :
پذیره برون رفت با سرکشان
درم ریز کردند و دیبافشان.
اسدی.


کلمات دیگر: