کلمه جو
صفحه اصلی

درنگی نمودن

فرهنگ فارسی

درنگی کردن کندی کردن آهستگی کردن تاخیر کردن ادامه دادن

لغت نامه دهخدا

درنگی نمودن. [ دِ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] ( مص مرکب ) درنگی کردن. کندی کردن. آهستگی کردن. تأخیر کردن. تدکل. فشل. هلهلة. ( منتهی الارب ): هنبتة؛ سستی و درنگی نمودن در کار. عوق ، عوقة، عیق ؛ درنگی نماینده. ( منتهی الارب ). || ادامه دادن. باقی نهادن : ادامة؛ همیشه داشتن چیزی را و درنگی نمودن در آن. ( از منتهی الارب ). غرب ؛ تمادی و درنگی نمودن. ( از منتهی الارب ).


کلمات دیگر: