درنگ کردن سهل انگاری کردن مماطله
درنگی ساختن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
درنگی ساختن. [ دِ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) درنگ کردن. سهل انگاری کردن. مماطله. تأخیر کردن. سستی کردن :
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز.
که بودن بدین شارسان شد دراز.
برآرای کار و درنگی مساز.
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
ز چیزی که گفتی درنگی مسازکه بودن بدین شارسان شد دراز.
فردوسی.
که ما را به دیدارت آمد نیازبرآرای کار و درنگی مساز.
فردوسی.
|| ایستادگی کردن. استقامت و پایداری نشان دادن : نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
کلمات دیگر: