کلمه جو
صفحه اصلی

درنگی ساختن

فرهنگ فارسی

درنگ کردن سهل انگاری کردن مماطله

لغت نامه دهخدا

درنگی ساختن. [ دِ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) درنگ کردن. سهل انگاری کردن. مماطله. تأخیر کردن. سستی کردن :
به هر سو یکی نامه ای کن دراز
بسیچیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.
ز چیزی که گفتی درنگی مساز
که بودن بدین شارسان شد دراز.
فردوسی.
که ما را به دیدارت آمد نیاز
برآرای کار و درنگی مساز.
فردوسی.
|| ایستادگی کردن. استقامت و پایداری نشان دادن :
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز.
فردوسی.


کلمات دیگر: