۱ - ( مصدر ) غمگین شدن اندوهناک شدن ۲ - ترحم آوردن رحم کردن . ۳ - ( مصدر ) دل کسی را سوزانیدن .
دل سوختن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دل سوختن. [ دِ ت َ ] ( مص مرکب ) اندوهناک شدن. غمگین شدن :
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت.
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
که چو تو هیچ غمگسار نداشت.
سوزد از این غصه دلم بر دلم.
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش.
که بر وی بسوزد دل دشمنان.
که می گفت و فرماندهش میفروخت.
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون.
گر درد فراق یار گویم.
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش.
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
|| ترحم آوردن. رحم کردن. غمخواری کردن. مردمی نمودن. ( از آنندراج ). متأثر شدن برای دیگری در نتیجه مشاهده ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. ( فرهنگ عوام ). رحمت آوردن بر کسی : خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت.
فردوسی.
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
فرخی.
بر تو سید حسن دلم سوزدکه چو تو هیچ غمگسار نداشت.
مسعودسعد.
سوختنی شد تن بی حاصلم سوزد از این غصه دلم بر دلم.
نظامی.
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درمانددلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
سعدی.
مبصر چو بر مرده ریزد گلش نه بر وی که بر خود بسوزد دلش.
سعدی.
تن ما شود نیز روزی چنان که بر وی بسوزد دل دشمنان.
سعدی.
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت که می گفت و فرماندهش میفروخت.
سعدی.
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون.
سعدی.
بر من دل انجمن بسوزدگر درد فراق یار گویم.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی.
هرآنکس که جور بزرگان نبردنسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
سعدی.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت.
حافظ.
دل تنگش کجا بر تشنه دیدار می سوزدسبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش.
صائب ( از آنندراج ).
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
صائب ( از آنندراج ).
بر شعله نگاه نکردیم جان سپنددل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
ظهوری ( از آنندراج ).
- امثال :دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
؟ ( از امثال و حکم دهخدا ).
|| دل سوزانیدن. رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دلسوزی کردن : دل سوختن . [ دِ ت َ ] (مص مرکب ) اندوهناک شدن . غمگین شدن :
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
|| ترحم آوردن . رحم کردن . غمخواری کردن . مردمی نمودن . (از آنندراج ). متأثر شدن برای دیگری در نتیجه ٔ مشاهده ٔ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام ). رحمت آوردن بر کسی :
خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت .
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت .
سوختنی شد تن بی حاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم .
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
مبصر چو بر مرده ریزد گلش
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش .
تن ما شود نیز روزی چنان
که بر وی بسوزد دل دشمنان .
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت
که می گفت و فرماندهش میفروخت .
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون .
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم .
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
هرآنکس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت .
دل تنگش کجا بر تشنه ٔ دیدار می سوزد
سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش .
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
بر شعله ٔ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
- امثال :
دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
|| دل سوزانیدن . رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن :
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی .
|| دل کسی را سوزانیدن . آزردن . رنج دادن . پر از تأثرو اندوه کردن . ریش کردن دل :
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیرگشته پدر.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی .
رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود.
چو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی .
|| ترحم آوردن . رحم کردن . غمخواری کردن . مردمی نمودن . (از آنندراج ). متأثر شدن برای دیگری در نتیجه ٔ مشاهده ٔ ستمی یا ناملایمی که بر او وارد آید. (فرهنگ عوام ). رحمت آوردن بر کسی :
خردمند را دل بر اوبر بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت .
فردوسی .
عدوی شاه مشرق را بسوزد هر زمانی دل
بسوزد آن دلی کآتش مر او را در میان باشد.
فرخی .
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت .
مسعودسعد.
سوختنی شد تن بی حاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم .
نظامی .
بزیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد.
سعدی .
مبصر چو بر مرده ریزد گلش
نه بر وی که بر خود بسوزد دلش .
سعدی .
تن ما شود نیز روزی چنان
که بر وی بسوزد دل دشمنان .
سعدی .
یکم روز بر بنده ای دل بسوخت
که می گفت و فرماندهش میفروخت .
سعدی .
بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی
عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون .
سعدی .
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم .
سعدی .
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
سعدی .
هرآنکس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد.
سعدی .
آشنائی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت .
حافظ.
دل تنگش کجا بر تشنه ٔ دیدار می سوزد
سبک دستی که برمی آید از آیینه مقصودش .
صائب (از آنندراج ).
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد.
صائب (از آنندراج ).
بر شعله ٔ نگاه نکردیم جان سپند
دل سوخت بر تحمل ما اضطراب ما.
ظهوری (از آنندراج ).
- امثال :
دل کسی به یتیم کسی نمی سوزد
کسی دریدگی جامه اش نمی دوزد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
|| دل سوزانیدن . رنج بردن با خلوص و صفای نیت برای کسی یا چیزی . (یادداشت مرحوم دهخدا). دلسوزی کردن :
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی .
فردوسی .
|| دل کسی را سوزانیدن . آزردن . رنج دادن . پر از تأثرو اندوه کردن . ریش کردن دل :
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیرگشته پدر.
فردوسی .
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چو نی سوختی .
سعدی .
رجوع به این ترکیب ذیل سوختن شود.
پیشنهاد کاربران
رقت آوردن ، رقت آمدن
کلمات دیگر: