کلمه جو
صفحه اصلی

هموار کردن

فارسی به انگلیسی

even, flatten, grade, level, plane, smooth

مترادف و متضاد

even (فعل)
صاف کردن، هموار کردن، واریز کردن، مسطح کردن

grade (فعل)
جور کردن، طبقه بندی کردن، دسته بندی کردن، هموار کردن، تسطیح کردن، درجه بندی کردن، نمره دادن، اصلاح نژاد کردن، شیب منظم دادن، با هم امیختن

smooth (فعل)
ارام کردن، تسکین دادن، صاف کردن، تسویه کردن، هموار کردن، صاف شدن، روان کردن، ملایم شدن، صافکاری کردن

shim (فعل)
هموار کردن، بیلچه زدن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - مسطح کردن صاف و برابر ساختن : اگر زمین با ایشان هموار کنندی ... و از خدای هیچ سخن پنهان ندارند. ۲ - تحمل کردن : این دردنه دردیست که بیرون رود از دل این داغ نه داغی است که هموار توان کرد . ( صائب ) یا بخود هموار کردن . متحمل شدن .

لغت نامه دهخدا

هموار کردن. [ هََ م ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) صاف کردن. تسطیح کردن. ( یادداشت مؤلف ) :
هموار کرد موی و بیفکند موی زرد
چون بچه کبوتر منقار سخت کرد.
ابوشکور.
تربت وی را با زمین هموار کردند. ( قصص الانبیاء ).
می کند هموار سوهان تیغ ناهموار را
هرکجا باید درشتی کرد همواری چه سود.
صائب.
|| تحمل کردن :
این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموارتوان کرد.
صائب.
- بر خود هموار کردن ؛ تحمل کردن.
|| موافق کردن :
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری ؟
رودکی.


کلمات دیگر: