کلمه جو
صفحه اصلی

ناشیرین

فرهنگ فارسی

( صفت ) تلخ آن چرخ ناشیرین لقب ازدست بوست کرده لب شیرین تر ازاشک طرب کز چشم بینا ریخته . ( خاقانی .سج.۳ ) مقابل شیرین .

لغت نامه دهخدا

ناشیرین. ( ص مرکب ) مقابل شیرین. تلخ. که شیرین نیست. || سمج. سمیج. ( دهار ) : جگرها خون می شد که اگر این ناشیرین تا وقت غلا در کرمان بماند چه منصوبه های ظلم فرومی چیند. ( المضاف الی بدایع الازمان ص 21 ). || ناپسند. ناموافق. زشت. قبیح. ناخوش. نامناسب. نادلنشین : و وی را [ حسنک را ] مواجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک در وی ننگریست و هیچ جواب نداد عامه مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین. ( تاریخ بیهقی ).


کلمات دیگر: