کلمه جو
صفحه اصلی

حقیری

فرهنگ فارسی

۱ - کوچکی حقارت . ۲ - پستی دونی زبونی خواری .
مولانا شهاب الدین احمد حقیری

لغت نامه دهخدا

حقیری. [ ح َ ] ( حامص ) حقارت. خردی. کوچکی.
- حقیری نمودن ؛ تصاغر :
او را نمی توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی نمائیم از غایت حقیری.
سعدی.

حقیری. [ ح َ ] ( ص نسبی ) منسوب به حقیر.

حقیری. [ ح َ ] ( اِخ ) شاعری از مردم ایران از اهل تبریز است و بیت ذیل او راست :
دوش در مجلس حدیث آن لب میگون گذشت
من ز خود رفتم ندانستم که آخر چون گذشت.

حقیری. [ ح َ ] ( اِخ ) نام شاعری از ترکان عثمانی است از مردم قصبه صندقلی. وی به بروسه هجرت کرد و بطریقه خلوتیه گرائید و در 1186 هَ. ق. بدانجا درگذشت. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

حقیری. [ ح َ ] ( اِخ ) مولانا شهاب الدین احمد الحقیری. صاحب حبیب السیر گوید: معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان حسین میرزا و بلطف طبع و صفاء ذهن موصوفست و بمهارت در فن شعر و معما معروف. اکثر متداولات را به استحقاق مطالعه نموده در تبیین و توضیح قواعد معما رساله ای در غایت بلاغت نظم فرمود و در این اوقات همواره در مدح و ثناء حضرت مملکت پناهی حبیب اللهی اشعار غرا بر لوح بیان می نگارد و این غزل از آن جمله است :
ما را غم تو همدم جان حزین بس است
درد تو مونس دل اندوهگین بس است
گربر فلک نسود سر از جاه و حشمتم
روی نیاز پیش توام بر زمین بس است
گو بر رخم مباش زآزادگی نشان
داغ غلامی تو مرا بر جبین بس است
در سلک بندگان کمین بندگان خویش
ره داده ای مرا شرف من همین بس است
ما را چه حد آنکه نشینیم با حبیب
هستیم با سگان درش همنشین بس است
ز آشوب روزگار حقیری پناه تو
ظل ظلیل خواجه دنیا و دین بس است.
و ایضاً این معما به اسم ملک از جمله معمیات آنجناب است :
در هجر تو هست ای برخ مطلع نور
صد داغ بجان عاشقان رنجور
بنما رخ ماه خویش تا کی باشند
زآن زلف و کلاله داغداران مهجور.
و اوراست در تهنیت تولد سام میرزا:
شد کوکبی ز برج شهنشاهی آشکار
کآمد ز جان و دل فلکش چاکر و رهی
سام است نام نامی این کوکب و مدام
با او کند سعادت و اقبال همرهی
او کوکب است برج شهنشاهیش مقام
تاریخ اوست کوکب برج شهنشهی.
( از حبیب السیر جزو 4 ج 3 ص 371 ).
و هم او راست دررثاء و تاریخ قتل امیر غیاث الدین محمدبن امیر یوسف ،مشهور به میرک :
چون کرد به تیغ جان ستان چرخ فلک

حقیری . [ ح َ ] (اِخ ) شاعری از مردم ایران از اهل تبریز است و بیت ذیل او راست :
دوش در مجلس حدیث آن لب میگون گذشت
من ز خود رفتم ندانستم که آخر چون گذشت .


حقیری . [ ح َ ] (اِخ ) مولانا شهاب الدین احمد الحقیری . صاحب حبیب السیر گوید: معاصر شاه اسماعیل صفوی و سلطان حسین میرزا و بلطف طبع و صفاء ذهن موصوفست و بمهارت در فن شعر و معما معروف . اکثر متداولات را به استحقاق مطالعه نموده در تبیین و توضیح قواعد معما رساله ای در غایت بلاغت نظم فرمود و در این اوقات همواره در مدح و ثناء حضرت مملکت پناهی حبیب اللهی اشعار غرا بر لوح بیان می نگارد و این غزل از آن جمله است :
ما را غم تو همدم جان حزین بس است
درد تو مونس دل اندوهگین بس است
گربر فلک نسود سر از جاه و حشمتم
روی نیاز پیش توام بر زمین بس است
گو بر رخم مباش زآزادگی نشان
داغ غلامی تو مرا بر جبین بس است
در سلک بندگان کمین بندگان خویش
ره داده ای مرا شرف من همین بس است
ما را چه حد آنکه نشینیم با حبیب
هستیم با سگان درش همنشین بس است
ز آشوب روزگار حقیری پناه تو
ظل ظلیل خواجه ٔ دنیا و دین بس است .
و ایضاً این معما به اسم ملک از جمله معمیات آنجناب است :
در هجر تو هست ای برخ مطلع نور
صد داغ بجان عاشقان رنجور
بنما رخ ماه خویش تا کی باشند
زآن زلف و کلاله داغداران مهجور.
و اوراست در تهنیت تولد سام میرزا:
شد کوکبی ز برج شهنشاهی آشکار
کآمد ز جان و دل فلکش چاکر و رهی
سام است نام نامی این کوکب و مدام
با او کند سعادت و اقبال همرهی
او کوکب است برج شهنشاهیش مقام
تاریخ اوست کوکب برج شهنشهی .

(از حبیب السیر جزو 4 ج 3 ص 371).


و هم او راست دررثاء و تاریخ قتل امیر غیاث الدین محمدبن امیر یوسف ،مشهور به میرک :
چون کرد به تیغ جان ستان چرخ فلک
از لوح زمانه نام میرک را حک
گفتم که حساب سال این واقعه چیست
دل گفت که قتل بندگان میرک .

(از حبیب السیر جزو 4 ج 3 ص 382).


و در حبیب السیر چ طهران در این صفحه بجای حقیری ، جفری ثبت شده است .

حقیری . [ ح َ ] (اِخ ) نام شاعری از ترکان عثمانی است از مردم قصبه ٔ صندقلی . وی به بروسه هجرت کرد و بطریقه ٔ خلوتیه گرائید و در 1186 هَ . ق . بدانجا درگذشت . (یادداشت مرحوم دهخدا).


حقیری . [ ح َ ] (حامص ) حقارت . خردی . کوچکی .
- حقیری نمودن ؛ تصاغر :
او را نمی توان دید از منتهای خوبی
ما خود نمی نمائیم از غایت حقیری .

سعدی .



حقیری . [ ح َ ] (ص نسبی ) منسوب به حقیر.


پیشنهاد کاربران

محقرة. [ م َ ق َ رَ ] ( ع مص ) خرد بودن. حقیر بودن. خرد و خوار بودن. ( آنندراج ) . حقارت. و حقارت شود. || ( اِمص ) خردی. حقیری. خواری. ( آنندراج ) . رجوع به حقیر و رجوع به حقارت شود.


کلمات دیگر: