کلمه جو
صفحه اصلی

پوسانیدن

فارسی به انگلیسی

to cause to decay or rot, to wear out


فرهنگ فارسی

( مصدر ) بپوسیدن داشتن پوسیده کردن تغییر دادن صورت چیزی اعم از تر و خشک یا گذرانیدن زمان بر او یا بحیله ای . یا هفت کفن پوسانیده . ۱- دیریست که مرده . ۲- مدتی بر او گذشته .

لغت نامه دهخدا

پوسانیدن. [ دَ ] ( مص ) بپوسیدن داشتن. تبلیة. ابلاء. پوساندن. پوسیده کردن. بگردانیدن صورت چیزیست اعم از تر و خشک با گذرانیدن زمان بر او یا بعلاجی. ( ذخیره خوارزمشاهی ): دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند، چون ترینه و چغندر آب و شلغماب و غیر آن. ( ذخیره خوارزمشاهی ).


کلمات دیگر: