مقیم ایستاده
بپای
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بپای. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) بپا. برپا. مقیم. ایستاده. مقابل نشسته. قائم :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
همی بود خراد برزین بپای.
بداد و بدین شاه را رهنمای.
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای.
سپهرت بساید نمانی بجای.
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای.
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش [ جادو ] را بجای آورند.
همان کین ما را بجای آورد.
- بپای حساب آمدن ؛ مأخوذ شدن بحساب. ( آنندراج ). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن :
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
- بپای داشتن ؛ ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن :
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
- || آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن :
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای.
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.
فردوسی.
نشست آن سه پرمایه نیکرای همی بود خراد برزین بپای.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
یکی شیر دید از پس در بپای ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
اگر باره آهنینی بپای سپهرت بساید نمانی بجای.
فردوسی.
|| ثابت. پایدار. استوار. پا برجا : هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای.
فردوسی.
- بپای آوردن ؛ پیمودن. طی کردن. به قدم سپردن : همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش [ جادو ] را بجای آورند.
فردوسی.
جهان را بمردی بپای آوردهمان کین ما را بجای آورد.
فردوسی.
- بپای بودن ؛ برقرار بودن. برجای بودن. ایستاده بودن : تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479 ).- بپای حساب آمدن ؛ مأخوذ شدن بحساب. ( آنندراج ). بدیوان شمار رفتن. آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن :
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب.
- بپای خود به گور آمدن ؛ درآمدن به مهلکه. ( آنندراج ). خود را بی محابا به مهلکه انداختن. خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن. بدام آمدن : چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
نظامی.
- بپای دادن ؛ دور انداختن. پرت کردن. ( ناظم الاطباء ).- بپای داشتن ؛ ثابت داشتن. نگاه داشتن. برجای داشتن :
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
- بپای شدن ؛ برپا شدن. ایستادن. - || آفریده شدن. مستقر گشتن. پدید آمدن. ایجاد شدن. قائم شدن :
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای.
فردوسی.
- بپای کردن ؛ مستقر کردن. برپا ایستاندن. - || مجازاً، آفریدن. راست کردن. ایجاد کردن : بپای . [ ب ِ ] (ص مرکب ) بپا. برپا. مقیم . ایستاده . مقابل نشسته . قائم :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .
نشست آن سه پرمایه ٔ نیکرای
همی بود خراد برزین بپای .
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
یکی شیر دید از پس در بپای
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای .
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
|| ثابت . پایدار. استوار. پا برجا :
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای .
- بپای آوردن ؛ پیمودن . طی کردن . به قدم سپردن :
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش [ جادو ] را بجای آورند.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
- بپای بودن ؛ برقرار بودن . برجای بودن . ایستاده بودن : تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479).
- بپای حساب آمدن ؛ مأخوذ شدن بحساب . (آنندراج ). بدیوان شمار رفتن . آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن :
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
- بپای خود به گور آمدن ؛ درآمدن به مهلکه . (آنندراج ). خود را بی محابا به مهلکه انداختن . خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن . بدام آمدن :
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
- بپای دادن ؛ دور انداختن . پرت کردن . (ناظم الاطباء).
- بپای داشتن ؛ ثابت داشتن . نگاه داشتن . برجای داشتن :
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
- بپای شدن ؛ برپا شدن . ایستادن .
- || آفریده شدن . مستقر گشتن . پدید آمدن . ایجاد شدن . قائم شدن :
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای .
- بپای کردن ؛ مستقر کردن . برپا ایستاندن . - || مجازاً، آفریدن . راست کردن . ایجاد کردن :
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای .
- بپای کسی از خود رفتن . محو شدن . پایمال شدن :
رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش
که من بپای نسیم سحر روم از خویش .
- بپای کسی رفتن ؛ به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن . (آنندراج ).
- بپای کسی زدن ؛ ضربه وارد آوردن بر پای کسی .
- || در تداول عامه بحساب او گذاردن : به پای او بزن ؛ در حساب او بگذار.
- بپای کسی گذاردن ؛ در پیش اونهادن : ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه . (آنندراج ).
- || بحساب او بردن .
- بپای کسی یا چیزی بودن ؛ در کنار او بودن . زیر سایه ٔ او بودن . بحساب او بودن .
- || پابپای کسی رفتن ؛ در شتاب و درنگ پیروی او کردن . همگام او شدن :
بپای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام .
- بپای کسی یا چیزی نهادن ؛ در پیش او گذاردن :
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد.
- || بحساب او گذاردن .
- بپای گشتن ؛ برخاستن . برپا شدن .
- || قائم شدن . راست ایستانیده شدن .
- || درگرفتن . پیدا شدن .بوجود آمدن . پدید آمدن : سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت . (تاریخ سیستان ).
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .
فردوسی .
نشست آن سه پرمایه ٔ نیکرای
همی بود خراد برزین بپای .
فردوسی .
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای .
فردوسی .
یکی شیر دید از پس در بپای
ز نیرو زمین کرده جنبان ز جای .
اسدی (گرشاسب نامه ).
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
فردوسی .
|| ثابت . پایدار. استوار. پا برجا :
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
برآن دین بباشد خرد رهنمای .
فردوسی .
- بپای آوردن ؛ پیمودن . طی کردن . به قدم سپردن :
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن بپای آورند
زن بدکنش [ جادو ] را بجای آورند.
فردوسی .
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.
فردوسی .
- بپای بودن ؛ برقرار بودن . برجای بودن . ایستاده بودن : تا اکنون سروکاربا شبانان بود و نگاه می باید کرد تا چند درد سر افتاد که هنوز بلای بپای است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 479).
- بپای حساب آمدن ؛ مأخوذ شدن بحساب . (آنندراج ). بدیوان شمار رفتن . آمدن عامل و کارگزار برای حساب پس دادن :
قدم شمرده نهد حسن در قلمرو خط
چو عاملی که بپای حساب می آید.
صائب .
- بپای خود به گور آمدن ؛ درآمدن به مهلکه . (آنندراج ). خود را بی محابا به مهلکه انداختن . خطر کردن با اطلاع از نتایج وخیم آن . بدام آمدن :
چو با گورگیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور.
نظامی .
- بپای دادن ؛ دور انداختن . پرت کردن . (ناظم الاطباء).
- بپای داشتن ؛ ثابت داشتن . نگاه داشتن . برجای داشتن :
ز بهر دانا دارد همی بپای خدای
جهان و دین را نز بهر این حشر دارد.
ناصرخسرو.
- بپای شدن ؛ برپا شدن . ایستادن .
- || آفریده شدن . مستقر گشتن . پدید آمدن . ایجاد شدن . قائم شدن :
همی آفرین خواند بر بک خدای
که گیتی به فرمان او شد بپای .
فردوسی .
- بپای کردن ؛ مستقر کردن . برپا ایستاندن . - || مجازاً، آفریدن . راست کردن . ایجاد کردن :
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای .
اسدی .
- بپای کسی از خود رفتن . محو شدن . پایمال شدن :
رود چگونه بدین ضعف کار من از پیش
که من بپای نسیم سحر روم از خویش .
صائب .
- بپای کسی رفتن ؛ به استعانت پای دیگری رفتن و گریختن . (آنندراج ).
- بپای کسی زدن ؛ ضربه وارد آوردن بر پای کسی .
- || در تداول عامه بحساب او گذاردن : به پای او بزن ؛ در حساب او بگذار.
- بپای کسی گذاردن ؛ در پیش اونهادن : ادب آنست که چون به ملازمت بزرگی مشرف شوند چیزی بطریق نیاز بگذرانند پس اگر آن چیز مناسب شأن آن بزرگ است بر ملا و الاّ خفیه در پای او گذارند تعظیماً لشأنه . (آنندراج ).
- || بحساب او بردن .
- بپای کسی یا چیزی بودن ؛ در کنار او بودن . زیر سایه ٔ او بودن . بحساب او بودن .
- || پابپای کسی رفتن ؛ در شتاب و درنگ پیروی او کردن . همگام او شدن :
بپای قافله رفتن ز من نمی آید
چو آفتاب به تنها روی سر آمده ام .
صائب .
- بپای کسی یا چیزی نهادن ؛ در پیش او گذاردن :
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد بپای قدح هرکه شش درم دارد.
حافظ.
- || بحساب او گذاردن .
- بپای گشتن ؛ برخاستن . برپا شدن .
- || قائم شدن . راست ایستانیده شدن .
- || درگرفتن . پیدا شدن .بوجود آمدن . پدید آمدن : سلطان محمود سبکتکین فرمان یافت و اندر جهان قیامتی بپای گشت . (تاریخ سیستان ).
کلمات دیگر: