سلخ پوست باز کردن
پوست برکندن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
پوست برکندن. [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سلخ.پوست بازکردن. مخن. محش. ( منتهی الارب ) :
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست.
دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین.
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوستشان بر کن کشان جز پوست نیست.
مولوی.
چون فرومانی بسختی تن بعجز اندر مده دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین.
( گلستان ).
سلق فلاناًبسوط؛ پوست بر کند فلان را بتازیانه. ( منتهی الارب ). متقوب ؛ پوست برکنده از خارش و گز. تمشق ؛ پوست کنده شدن شاخ. ( منتهی الارب ).کلمات دیگر: