کلمه جو
صفحه اصلی

نغر

فرهنگ فارسی

اسم شهریست در هندوستان در ناحیه سند که از این شهر تا غزنین شش روز راه است.
مرغی است ماننده به بنجشک که نوکی سرخ دارد و مردم مدینه آنرا بلبل نامند ٠ اسم جنس عصفور است و نزد بعضی مخصوص گنجشکی است سیاه لون و بسیار کوچک و دنبال. او بسیار کوتاه و دایم الحرکه و کثیر الصوت ٠ در تنکابن ججیز نامند ٠ یا بچگان گنجشگ ٠

لغت نامه دهخدا

نغر. [ ن َ ] (ع مص ) آب بسیار خوردن . آب زیاد خوردن . زیاده روی کردن در آب : نغر من الماء؛ اکثر. (اقرب الموارد). رجوع به نَغَر شود. || کینه ورزیدن . حقد. (از اقرب الموارد). || نَغَر. نغیر. نغران . (متن اللغة). رجوع به نَغَر شود.


نغر. [ ن َ ] ( ع مص ) آب بسیار خوردن. آب زیاد خوردن. زیاده روی کردن در آب : نغر من الماء؛ اکثر. ( اقرب الموارد ). رجوع به نَغَر شود. || کینه ورزیدن. حقد. ( از اقرب الموارد ). || نَغَر. نغیر. نغران. ( متن اللغة ). رجوع به نَغَر شود.

نغر. [ ن َ غ َ ] ( ع اِ ) چشمه آب نمکین و شور. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). || ( مص ) برجوشیدن دیگ. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). جوشیدن و فوران کردن دیگ. ( از متن اللغة ). نغران. ( اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). نغیر. نَغر. ( متن اللغة ). || خشمناک گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). برجوشیدن و غضب کردن. ( از اقرب الموارد ). خشم گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ). برجوشیدن درون از غیظ و غضب. هو نَغِر و هی نَغِرَة. ( از متن اللغة ). نغران. || بانگ بر زدن. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ): نغر الرجل الناقة؛ صاح بها. نغران. ( اقرب الموارد ). نَغر. نغیر. ( متن اللغة ). || مالیدن گلوی کودک را . ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || کینه ورزیدن. ( از المنجد ) ( از متن اللغة ). کینه ور شدن. ( از زوزنی ). رجوع به نَغر شود. || آب بسیار خوردن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ): نغر من الماء؛ اکثر. ( المنجد ). || مؤخر خود را ناقه ضم کرده گذشتن . ( از منتهی الارب ). نغران. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( متن اللغة ). نَغر. نغیر. ( متن اللغة ).

نغر. [ ن َ غ َ ] ( ع ص ) خشمناک. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). که درونش از غضب و غیظ برجوشد. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ).

نغر. [ ن ُ غ َ ] ( ع اِ ) مرغی است ماننده به بنجشک که نوکی سرخ دارد، و مردم مدینه آن را بلبل نامند. ( یادداشت مؤلف از بحر الجواهر ). اسم جنس عصفوراست و نزد بعضی مخصوص گنجشکی است سیاه لون و بسیار کوچک و دنباله او بسیار کوتاه و دایم الحرکة و کثیرالصوت. در تنکابن ججیز نامند. گرم و خشک و نمکسود قدید او جهت اسهال و غیر نمکسود جهت عسر البول و سنگ گرده و مثانه به غایت نافع است. ( از تحفه حکیم مؤمن ).گویند پرنده ای است چون گنجشک با منقاری سرخ رنگ ، تصغیر آن نُغَیر است. ( از اقرب الموارد ). ج ، نِغران. || بلبل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( متن اللغة ). || بچگان گنجشگ. ( از اقرب الموارد ) ( ازمتن اللغة ). واحد آن نُغَرَة. || بچه های حوامل چون بانگ کنند. ( منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). یا آن تصحیف نُعَر است. ( از متن اللغة ) ( اقرب الموارد از الازهری ). || نوعی از خران یا خران نر . ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). ج ، نِغران.

نغر. [ ن َ غ َ ] (ع اِ) چشمه ٔ آب نمکین و شور. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || (مص ) برجوشیدن دیگ . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جوشیدن و فوران کردن دیگ . (از متن اللغة). نغران . (اقرب الموارد) (از متن اللغة). نغیر. نَغر. (متن اللغة). || خشمناک گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). برجوشیدن و غضب کردن . (از اقرب الموارد). خشم گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). برجوشیدن درون از غیظ و غضب . هو نَغِر و هی نَغِرَة. (از متن اللغة). نغران . || بانگ بر زدن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): نغر الرجل الناقة؛ صاح بها. نغران . (اقرب الموارد). نَغر. نغیر. (متن اللغة). || مالیدن گلوی کودک را . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || کینه ورزیدن . (از المنجد) (از متن اللغة). کینه ور شدن . (از زوزنی ). رجوع به نَغر شود. || آب بسیار خوردن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة): نغر من الماء؛ اکثر. (المنجد). || مؤخر خود را ناقه ضم کرده گذشتن . (از منتهی الارب ). نغران . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (متن اللغة). نَغر. نغیر. (متن اللغة).


نغر. [ ن َ غ َ ] (ع ص ) خشمناک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). که درونش از غضب و غیظ برجوشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).


نغر. [ ن ُ غ َ ] (ع اِ) مرغی است ماننده به بنجشک که نوکی سرخ دارد، و مردم مدینه آن را بلبل نامند. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر). اسم جنس عصفوراست و نزد بعضی مخصوص گنجشکی است سیاه لون و بسیار کوچک و دنباله ٔ او بسیار کوتاه و دایم الحرکة و کثیرالصوت . در تنکابن ججیز نامند. گرم و خشک و نمکسود قدید او جهت اسهال و غیر نمکسود جهت عسر البول و سنگ گرده و مثانه به غایت نافع است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ).گویند پرنده ای است چون گنجشک با منقاری سرخ رنگ ، تصغیر آن نُغَیر است . (از اقرب الموارد). ج ، نِغران . || بلبل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (متن اللغة). || بچگان گنجشگ . (از اقرب الموارد) (ازمتن اللغة). واحد آن نُغَرَة. || بچه های حوامل چون بانگ کنند. (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). یا آن تصحیف نُعَر است . (از متن اللغة) (اقرب الموارد از الازهری ). || نوعی از خران یا خران نر . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج ، نِغران .



کلمات دیگر: